ادامه کلیله و دمنه

سلام فرزندم. عزیزم خیلی وقت می شه که نیومدم و چیزی ننوشتم یه کم بی حوصله بودم شاید الان هم هستم!!!!!! 

ولی می خوام دنباله داستان رو برات بنویسم...راستی چند وقتیه که اومدم خونه مادر جون آخه ماه رمضون شده و من معمولا 2 هفته اولش رو پیش مادرجون و آقا جون هستم.

 راستی یه عکس از یه فرشته آسمونی می زارم شاید خودت باشی کی می دونه؟ 

 

 

خب می ریم سراغ دنباله داستان کلیله و دمنه. راستی این داستانهای کلیله و دمنه رو از کتاب های دلارام جون برات می نویسم آخه اون خیلی کتاب دوست داره و کلی قصه می خونه امیدوارم تو هم مثل اون کتاب خون بشی و باهوش ... 

تا کجا نوشتیم؟ آهان تا اونجا که دمنه پیش گاو رفت..... و اینک ادامه داستان: 

خود دمنه هم به عمرش گاو ندیده بود. در دلش از درشتی شنزبه ترسید ولی سعی کرد خود را آرام و خونسرد نشان دهد جلو رفت و سلام کرد. 

شنزبه از اینکه بعد از مدتها همزبانی پیدا کرده خوشحال شد و از دمنه استقبال کرد. باهم مشغول صحبت شدند و دمنه به او گفت چرا تا به حال به پابوسی جناب شیر نیامده ای.؟ 

گاو گفت : این شیر چه موجودی است؟ دمنه گفت: او سلطان حیوانات جنگل است و همه از او اطاعت می کنند.  

شنزبه تا نام سلطان را شنید ترسید و به دمنه گفت اگر قول بدهی که آزاری به من نمی رساند و از خشمش در امان هستم با تو می آیم . دمنه قول داد و هر دو پیش شیر رفتند. 

شیر بعد از دیدن گاو کمی خیالش راحت شد با خوشرویی از او احوال پرسی کرد و گفت چطور به اینجا آمدی؟ شنزبه داستان خود را تعریف کرد . شیر به او گفت از این به بعد همین جا بمان و من از تو حمایت می کنم. شنزبه تشکر کرد و تصمیم گرفت خدمتگزار شیر باشد. 

شیر به خاطر اندک ترسی که از گاو داشت به او احترام می گذاشت پس از مدتی که با او هم نشینی کرد عقل و دانش و تجربه فراوانی در وجود او یافت و روز به روز به او علاقه بیشتری پیدا می کرد. کار به جایی رسید که گاو محرم اسرار شیر شد و گاو از همه به شیر نزدیکتر شد. 

وقتی دمنه متوجه علاقمندی شیر به گاو شد به شدت حسادت کرد و پیش کلیله رفت و گفت دوست عزیز حماقت مرا می بینی ؟ با دست خودم گاو را نزد شیر بردم. حالا دیگه از او نمی ترسد و کلی به او علاقه پیدا کرده است. حالا دیگه من عزت و اعتباری نزد شیر ندارم. 

کلیله گفت به تو گفتم که نزدیکی به پادشاهان غم و غصه و خطر زیادی دارد همه اش تقصیر خودت است. حالا به تو پیشنهاد می کنم شیر را ترک کن و به زندگی ساده خودت برگرد. 

دمنه گفت محال است، باید شنزبه را از چشم شیر بیندازم و جای او را بگیرم. 

دمنه به دنبال نقشه خود رفت و به نصیحت های کلیله گوش نکرد. اولین مرحله نقشه این بود که دمنه چند روز در خانه ماند و پیش شیر نرفت. بعد با حالتی خشمگین و آشفته پیش شیر رفت. شیر حال پریشان او را دید گفت چند روزی است تو را ندیده ام. آیا مشکلی پیش آمده است که اینقدر ناراحت هستی؟ 

دمنه گفت : قربان خبری دارم ولی چون می دانم شنیدن آن شما را ناراحت می کند از گفتنش می ترسم.  

شیر گفت : ما به عقل و درایت تو ایمان داریم حتما مسئله مهمی است که اینقدر ناراحتی. پس به خاطر دوستی و رفاقتی که با هم داریم زود آن را بگو. 

دمنه گفت: شنزبه با سران سپاه همدست شده و قصد براندازی شما را دارد شنیده ام که به آنها گفته قدرت و عقل شیر را خوب در نظر دارم و فهمیدم نه زورش آنقدر زیاد است و نه عقل و هوش خوبی دارد. قربان قرار است شنزبه در فرصت مناسبی شما را بکشد و جای شما را بگیرد. 

باید بگویم که شما زیادی به او اعتماد کرده اید.  

شیر با ناباوری به سخنان او گوش کرد و گفت من تا به حال به جز خوبی از شنزبه چیزی ندیده ام و نمی توانم سخنان تو را باور کنم.  

دمنه گفت : همین اعتماد بیش از حد شما باعث شده که شنزبه  گستاخ شود و فکر خیانت کند. 

خلاصه دمنه آنقدر گفت و گفت تا شیر حرف های او را باور کرد.  

او در پایان اضافه کرد جناب شیر این بار که شنزبه به نزد شما آمد خوب در رفتار او دقت کنید با خشم و تردید به شما نگاه می کند و مرتب دور و بر خود را برانداز می کند تا فرصت بیابد و به شما آسیب برساند.  

شیر گفت : اگر این نشانه ها را در او دیدم لحظه ای او را زنده نمی گذارم. 

دمنه که از طرف شیر خیالش راحت شد سراغ شنزبه رفت تا مرحله بعدی نقشه اش را اجرا کند. 

شنزبه از دیدن دمنه خوشحال شد و گفت مدتی است که تو را ندیده ام. دمنه گفت چند روزی از شدت ناراحتی بیمار شده بودم.  

شنزبه گفت :ناراحتی چرا؟ دمنه گفت به خاطرتو. شنزبه گفت اما من که خوب و خوش و سالم هستم.  

دمنه آهی کشید و  گفت یکی از نزدیکان شیر به من خبر داد که روزی سلطان در میان صحبت به او گفت این شنزبه خیلی چاق و سرحال است ما هم به او خیلی احتیاج نداریم خوب است یک مهمانی راه بیندازیم و با گوشت او از دوستان و آشنایان پذیرایی کنیم. شنزبه عزیز به خاطر دوستی با تو خواستم این را بگویم تا فکری به حال خود کنی. 

شنزبه گفت من که کار بد یا خیانتی به شیر نکرده ام چرا او می خواهد مرا بکشد.؟ 

دمنه گفت دوست من تو خیلی ساده و خوش قلب هستی. هنوز این سلطان حیله گر را نشناختی اگر به تو خوبی کرده برای چاق شدن تو بوده تا از گوشت تو مهمانی بزرگی راه بیندازد. 

حال اگر حرف مرا باور نداری وقتی به نزد شیر رفتی در حالات و رفتار او دقت کن.ببین چگونه دم می جنباند و با خشم به تو نگاه می کند. انگار که دنبال دریدن تو است.  

شنزبه گفت اگر این حالات را در او دیدم مطمئن می شوم که راست می گویی و آنوقت من هم ناچارم که با شیر بجنگم و از خود دفاع کنم. 

دمنه خوشحال از اینکه قدم به قدم به هدف خود نزدیک می شد نزد کلیله رفت و ماجرا را برای او تعریف کرد . کلیله بازهم او را نصیحت کرد و گفت تا خونی به ناحق ریخته نشده دست از ادامه این ماجرا بردار. دمنه گفت: دیگر از دست من کاری ساخته نیست. تخم فتنه کاشته شده و به زودی به بار می نشیند. حالا بیا باهم به نزد شیر برویم و ببینیم که عاقبت ماجرا چه می شود. 

وقتی که آنها به لانه شیر رسیدند همان لحظه شنزبه نیز وارد شد. در حالیکه از ترس جان مراقب اطراف بود و با وحشت به شیر نگاه می کرد . 

شیر که او را در آن حالت دید حرف های دمنه را باور کرد از جایش بلند شد و با خشم آماده دریدن او شد. شنزبه هم که شیر را آنگونه دید حرفهای دمنه را باور کرد و آماده جنگ با شیر شد . بعد از آن شیر و گاو وارد جنگ خونینی شدند. 

 کلیله که این صحنه را می دید گفت : حیله ترسناکی به کار بردی و فتنه بزرگی به پا کردی . مطمئن باش که شر آن روزی دامن خودت را خواهد گرفت و دروغ های تو بر ملا می شود 

در این هنگام شیر کار گاو را تمام کرد و شنزبه بیچاره کشته شد. دمنه با خوشحالی گفت : کلیله عزیز حالا چه وقت این حرف ها است؟ الان بهترین لحظه عمر من است که دشمن را به خاک و خون کشیده می بینم و به آرزوی خویش نزدیک تر می شوم. 

کلیه دیگر سخنی نگفت و با ناراحتی از آنجا رفت. چند روز گذشت وقتی که خشم و غضب شیر فرو نشست و به حال عادی برگشت از کشتن شنزبه به شدت پشیمان شد. هر لحظه خوبی ها و کمالات او را به یاد می آورد و آه می کشید. 

یک شب پلنگ که از دوستان نزدیک سلطان بود دلتنگی او را دید تا دیر وقت کنارش ماند و با او سخن گفت تا شاید شیر غم و اندوه کشتن شنزبه را فراموش کند نزدیک صبح پلنگ شیر را ترک کرد و به سوی لانه خود رفت. در راه از کنار خانه کلیله و دمنه می گذشت و شنید که آن دو گرم صحبت هستند . کلیله گفت: دروغ هایی که از شنزبه به شیر گفتی باعث شد تا خون او به ناحق ریخته شود طولی نمی کشد که همه حیوانات جنگل فریبکاری تو را می فهمند . آنوقت انتقام سختی از تو خواهند گرفت. 

دمنه گفت: آنچه که اتفاق افتاده تغییر نمی کند . حالا می فهم که حرص و حسادت مرا به این کار واداشت. اما به هر حال از کشته شدن شنزبه خوشحالم و به زودی جای او را نزد شیر می گیرم.  

پلنگ تمام این سخنان را شنید. صبح روز بعد بدون درنگ نزد مادر شیر که زنی باهوش و مهربان بود رفت و گفت سخنان مهمی دارم اما از گفتن آنها به شیر می ترسم و همه جریان را به مادر شیر گفت.  

مادر شیر پس از شنیدن سخنان پلنگ نزد پسرش رفت و دید او از کشتن شنزبه غمگین و ناراحت است . شیر از کشتن شنزبه پشیمان بود و به مادرش گفت احساس می کنم گاو بیچاره را بی گناه کشته ام.  

مادرش گفت پسرم احساس تو درست است و او بی گناه و درستکار بود و دشمنان او این نقشه را کشیده اند. شیر گفت : اگر چیزی می دانی به من بگو تا حقیقت روشن شود. 

مادر شیر که از توطئه های بعدی دمنه می ترسید وافعیت را به شیر گفت که دمنه موجود شریر و غیر قابل اعتمادی است و هر چه راجع به گاو گفته دروغ بوده است، تا جای او را بگیرد. 

شیر با خشم برخواست و به سربازانش گفت تا دمنه را دستگیر و به نزد او بیاورند. هنگامی که دمنه حاضر شد و شیر را خشمگین دید فهمیدکه چه بلایی قرار است به سرش بیاید.

دمنه وقتی فهمید فقط پلنگ بر علیه او شهادت داده است گفت: از کجا معلوم که او راست بگوید شاید بر علیه من توطئه ای در کار است. شیر دستور داد تا او را زندانی کرده و تحقیقات بیشتری کنند. شب کلیله به ملاقات دمنه رفت و گفت دیدی که بالاخره گرفتار شدی . دمنه گفت با گفته های پلنگ هیچ وقت او را مجازات نمی کنند چون شاهد دیگری در کار نیست. از قضا کفتاری در کنار او زندانی بود و حرفهای آنها را شنید . کلیله نیز با ناراحتی آنجا را ترک کرد و از شدت ناراحتی و اندوه به خاطر حماقت های دوستش تب کرد و همان شب مرد. 

فردا دمنه را به محضر شیر بردند و این بار کفتار نیز بر علیه او شهادت داد . شیر دستور داد او را به درختی بستند و به او آب و غذا ندادند تا از گرسنگی و تشنگی بمیرد . 

در آن زمان بود که دمنه فهمید که توطئه و دروغ بر علیه دیگران چه نتیجه ای دارد و از کرده خود پشیمان شد . اما پشیمانی دیگر سودی نداشت.  

 

خوب عزیزم داستان بلندی بود و دیدم که اگه ادامه آن را چند قسمت کنم ممکنه طولانی بشه و از لطف داستان برای دوستانی که دنبال می کنند کم کنه. عکس و تصویرهای جالبی هم پیدا نکردم که برای این داستان بزارم.  

پس منم یه عکس کاملا بی ربط به موضوع که فقط قشنگه برات می زارم!!!!!!!!! 

 

داستان کلیله و دمنه

                                              به نام خدای مهربان

سلام عزیزکم...............

چند روزی سرم شلوغ بود نتونستم بیام (نه اینکه به تو فکر نکردم.......تو همیشه تو فکر و ذکر منی)

خوب می خوام برات شروع کنم یه دوره داستانهایی از کلیله و دمنه رو نقل کنم. البته با ساده نویسی و روان. اینکه کلیله و دمنه نوشته کیه و چطور به ایران اومده هم از اون کاراست که خودت باید تحقیق کنی و بدونی ............... 

اول همه از داستان خود کلیله و دمنه شروع می کنیم. اصلا کلیله و دمنه کی ها بودند؟ 

 

کلیله و دمنه : 

 

در روزگاران قدیم مرد بازرگانی بود که برای تجارت به نقاط مختلف دنیا سفر می کرد . دریکی از این سفرها دو گاو را برای فروش با خود برد. 

 

 

 

 

یکی از دو گاو شَنزَبه و دیگری نَندَبه نام داشتند. همان طور که می رفتند در راهشان باتلاقی پیدا شد و پای شنزبه در باتلاق فرو رفت. 

بازرگان با هر زحمتی که بود او را از باتلاق بیرون آورد. ولی گاو بیچاره زخمی شده بود و دیگر توان راه رفتن نداشت . مردی روستایی از آنجا می گذشت. بازرگان مقداری پول به او داد و گفت از شنزبه نگهداری کند تا خوب شود بعد که حالش خوب شد گاو را به شهر به نزد او ببرد. 

 مرد قبول کرد . یک روز شنزبه پیش او ماند و مرد از او نگهداری کرد ولی زود خسته شد گاو را رها کرد و پیش بازرگان در شهر رفت و گفت گاوت مرد!!  

اما شنزبه بعد ازمدتی حالش خوب شد و از جا بلند شد و به دنبال چراگاه به راه افتاد

  

 

 

 

رفت و رفت تا به چمنزار خوش آب و هوا و سرسبزی رسید . با خوشحالی در آنجا مشغول چرا شد. روزهای زیادی گذشت و شنزبه که از آب و علف خوبی استفاده می کرد روز به روز سرحال تر و فربه تر می شد. یک روز همانطور که داشت  چمنزار زیبا را نگاه می کرد و می چرید از سر خوشی زیاد یک دفعه شروع کرد به صدای بلند ما.ما.(صدای گاو)  کردن . در آن نزدیکی شیری حکومت می کرد و حیوانات زیادی از او فرمانبرداری می کردند. شیر خیلی پر قدرت و شجاع و جوان بود اما تو عمرش گاو ندیده بود و صداش رو هم نشنیده بود.................  

 

  

 وقتی صدای بلند شنزبه به گوش شیر رسید خیلی ترسید. با خودش گفت موجودی که صداش به این بلندی باشه حتما خودش خیلی قوی تر و قدرتمندتر است. البته شیر پیش حیوانات دیگه خودش رو از تک و تا ننداخت و به روی خودش نیاورد ولی تا صدای شنزبه به گوشش می رسید بیچاره کلی به وحشت می افتاد. اوضاع طوری شد که حتی نمی توانست شکار کند. 

دربین حیواناتی که تحت فرمان شیر بودند دوتا شغال بودند که اسم یکی کلیله بود و اسم اون یکی دمنه. 

کلیله با احتیاط و عاقل بود و قبل از هرکاری فکر می کرد ولی دمنه با اینکه هوش زیادی داشت اما خودخواه بود و حریص. 

روزی دمنه به کلیله گفت:مدتی است که شیر مثل سابق قوی و سرحال نیست می خواهم برم از او علت کسالتش رو بپرسم. 

کلیله گفت : دوست عزیز کار پادشاهان به خودشان مربوط است ما داریم زیر سایه شیر زندگی راحت خودمون رو می کنیم. نیازی نیست از این بیشتر به او نزدیک شویم. 

 

 

 

دمنه گفت : هر که از خطر فرار کند به بزرگی نمی رسد. من خیلی وقت است که دنبال راهی برای نزدیک شدن به شیر می گردم حالا که ترس و وحشت به وجودش راه پیدا کرده،شاید بتوانم با عقل و هوش خودم کمکی به او بکنم. و پیش شیر عزیز شوم.

کلیله گفت هر چند که با این کار تو مخالفم ولی امیدوارم موفق شوی. 

دمنه پیش شیر رفت و سلام کرد. شیر از اطرافیان خودش پرسید این کیه؟ گفتند فلان پسر فلان است. شیر گفت بله پدرش رو می شناسم. بعد دمنه را دعوت کرد به نزدیک خودش و احوالپرسی کرد. دمنه گفت: زیر سایه شما روزگار می گذرانم و منتظر فرصتی هستم تا به شما خدمت کنم. اگر مرا به خدمتکاری خود بپذیرید بدانید نفع بسیاری برای شما دارم. شیر که در جمع خدمتگزارانش نشسته بود به حرفهای شغال گوش کرد.

 

 

 

 

شیر از خوش صحبتی دمنه خوشش امد و او را در میان خدمتکارانش جا داد.از آن به بعد دمنه هر روز خود رابا چرب زبانی به شیر نزدیکتر می کرد و اعتماد او را جلب می کرد. 

روزی شیر را دید که تنها نشسته و به فکر فرو رفته است . فرصت را مناسب دانست و به نزد شیر رفت و گفت : جناب شیر را نگران می بینم. مدتی است که نشاط شکار و حرکت را درشما نمی بینم. می توانم علت آن را بپرسم.؟ 

شیر نمی خواست دمنه از وحشت او با خبر شود اما در این هنگام صدای شنزبه بلند شد و زد زیر آواز و شیر چنان ترسید که نتوانست وحشت خود را پنهان کند.  

  

 

گفت : علت ترس من همین صداست نمی دانم چه موجود ترسناک و قدرتمندی این صدا را دارد؟ می ترسم به فرمانروایی من آسیبی برساند. 

دمنه پرسید: تا به حال او را دیده اید؟ شیر گفت :نه.دمنه گفت : قربان این صدای بلند دلیل قدرت نیست . طبل را دیده اید که چه صدای بلندی دارد ولی تو خالی است . حالا اگه اجازه بدهید من می روم تا صاحب این صدا را پیدا کنم و شما را از حقیقت ماجرا با خبر کنم. شیر پیشنهاد دمنه را پذیرفت و به او اجازه داد. 

دمنه پیش گاو رفت............. 

 

 

خوب عزیز دلم داستان کمی طولانیه . حالا تا اینجای قصه رو داشته باش تا بیام و بشینم بقیه رو برات تعریف کنم. پس فعلا شیر و جنگل و شنزبه و دمنه را می گذاریم به حال خودشون تا بعد....  

 

قصه دوم: خاله سوسکه

                                   به نام خداوند بخشنده و مهربان 

سلام عزیز دلم............ 

خوبی مامانی از اون بالاها چه خبر؟ حتما همه چی خوبه.... 

 

خوب یکی دو روزی نبودم و ممکن چند روزی هم نیام..عروسی پسرخاله اته.پنج شنبه از فردا هم مادر جون و آقاجون می آن دیگه سرمون گرم می شه جای شما خیلی خالیه.................. 

 

خوب فرزند عزیزم امروز می خوام یه قصه دیگه برات تعریف کنم.  

 

«خاله سوسکه» که می گن در زیبایی بی نظیر!بوده.

 

 

 

این داستان رو هم از کتاب احمد شاملو برات انتخاب کردم.سعی می کنم تا جایی که بتونم قصه هایی رو از روایت عامیانه برات تعریف کنم. اگه گیر بیارم... روزهایی هم گیرم نیاد هر داستانی که ارزش نوشتن و گفتن داشته باشه برات بگم. 

 

خوب ،یکی بود و یکی نبود غیر از خدا هیچکی نبود. 

یه سوسکه بود که کنج پستوی یه دکون بقالی لونه داشت. 

یه روزِ خدا که حوصله اش سررفته بود رفت نشست جلوی آینه هفت قلم بزک دوزک کرد و همه جور خالچه میخچه گذاشت. جونم واسه تون بگه صورت شو سفیداب و لپاشو سرخاب مالید. ابرواشو وسمه و چشماشو سرمه کشید.کنج لبش خال گذاشت دست و پاشو حنانگار کرد و رو موهاش زرک ریخت پا شد چاقچور پوست پیازشو کرد پاش،چادر پوست بادمجون شو انداخت سرش رونبد پوست سیرشم زد به صورتش کفش پوست سنجدش رو پوشید از لونه اومد بیرون و با هزار ناز و ادا و چم و خم و کش و فش و آب و تاب مث پنجه آفتاب سلونه سلونه راه افتاد.  

 

بقاله که پشت ترازو رو مخده نشسه بود داشت قلیون می کشید چشمش که به قد و قامت رعنای او افتاد دل و دینو از دس داد سرشو جلو آورد پرسید: 

خیر پیش خاله سوسکه کجا می ری؟ 

خاله سوسکه که اینو شنید به رسم عاشق کشی گوشه ابرو رو از کنار روبنده انداخت بیرون سگرمه رو هم کشید و با غمزه تموم گفت: وا. خاک عالم. من که از گل بهترم . من که تاج هر سرم . خاله سوسکه چیه ؟درد پدرم!  

بقاله که حالا از تموشای اون حلقه چشم و کمون ابرو و لپای گلی آروم و قرارش از دست رفته بود با تعجب پرسید: پس چی باس به ات گف .بلات به جونم؟ 

خاله سوسکه گف:باس بگی: 

خاله قزی .  

چادر یزی 

پاچین قرمزی  

کجا می ری؟ 

بقاله گف:خب . اون جوری می گم بلات بخوره تو کاسه سرم. خاله قزی.چادر یزی . پاچین قرمزی. کجا می ری؟ 

خاله سوسکه گف: 

می روم تا همدون 

شو کنم بر رمضون 

روغن به بستو بکنم 

آرد به کندو بکنم 

نون گندم بخورم 

قلیون بلوری بکشم 

منت عالم نکشم. 

بقاله پرسید:زن من می شی؟ 

خاله سوسکه گف.آره که می شم واسه چی نشم؟ 

منتهاش بگین ببینم زن تون که شدم وقتی روی سگ تون بالا بیاد با چی می زنیم؟ 

بقاله دور و برش رو نگاه کرد و گفت باهمین سنگ ترازوی یه مثقالم. 

خاله سوسکه گف: آی نمی شم .......وای نمی شم........اگر بشم .کشته می شم....... 

اینو گفت و سفت و سخت روشو گرفت راهشو کشید و رفت.  

 

 

 

 

 رفت و رفت تا زیر بازارچه رسید دم دکون قصابی.

 قصابه چشمش که به اون خرمن ناز و عشوه افتاد دلش رمبید و دستش لرزید و سرشو آورد پیش و گفت : اُغُر به خیر خاله سوسکه کجا می ری؟ 

خاله سوسکه این حرف رو که شنید حلقه چشم رو از گوشه روبنده انداخت بیرون یه لنگه ابرو رو داد بالا و با غمزه تموم گفت :وا چه حرفا! من که از گل بهترم............من تاج هر سرم.........خاله سوسکه چیه؟درد پدرم! 

قصابه که حالا دیگه دین و ایمونش رو به باد داده بود.گفت :  

ای داد برمن . پس چی باس بگم دردت به تخم چشمم.؟ 

خاله سوسکه گف:باس بگی ،خاله قزی......چادر یزی.......پاچین قرمزی......کجا می ری؟ 

قصابه گف:نمیر تا من خودم پیش مرگت بشم.باشه .حالا.... خاله قزی.....چادریزی....پاچین قرمزی.....کجا می ری؟

خاله سوسکه با یه دنیا ناز و عشوه گف: 

می روم تا همدون 

شو کنم بر رمضون 

روغن به پستو بکنم

آرد به کندو بکنم 

دمبه پروار بچشم 

قلیون بلوری بکشم 

منت عالم نکشم 

قصابه پرسید:همین جا نمی مونی و زن غلامت نمی شی؟ 

خاله سوسکه گف:چرا نمونم ؟خوبم می مونم . فقط یه چیزی می پرسم راسشو بم بگین تو رو خدا اگه من زنتون شدم موقع اوقات تلخی منو با چی می زنی؟ 

قصابه  گفت خوب معلومه دیگه با این ساطورم.............. 

خاله سوسکه گفت :آخ نمی شم.......واخ نمی شم...........اگر بشم .کشته می شم..... 

اینو گفت و سفت و سخت روشو  گرفت و راه شو کشید و رفت. 

رفت و رفت و رفت تا رسید دم لونه آقاموشه. 

آقاموشه که عبای قلمکاربه بر وشبکلاه ترمه به سر جلو لونه چمبک زده بود و داشت واسه خوراک زمسونش گندم غربیل می کرد چشمش که به قد و بالا و رنگ و بو چشم و ابروی خاله سوسکه افتاد دس از کار کشید و غربیل رو کنار گذاشت زمین و گف" آی خاله قزی.........چادر یزی........چاقچور قرمزی.........کجا ایشاءلله؟ 

خاله سوسکه که به همون نظر اول یک دل نه صد دل عاشق آقا موشه شده بود گف: 

از شما چه پنهون  

می روم تا همدون 

شو کنم بر رمضون 

روغن به بستو بکنم 

آرد رو به کندو بکنم 

قلیون بلوری بکشم 

حلیم گندم بخورم 

منت مردم نبرم 

آقا موشه گفت : تا همدون که خیلی راس. نمی خوای راتو نزدیک بکنی همینجا بمونی بشی جان جان من؟ 

خاله سوسکه که انگار ته دلش قنادی بود گف:اوا البته که می مونم فداتون بشم.منتهاش بگین بعد اون که به سلومتی زنتون شدم کجا می خوابونینم؟

 

 

آقاموشه گف:رو خیک شیره چطور؟ 

گفت :پناه بر خدا خودت می تونی رو چمن چسبون بخوابی؟ 

- : رو خیک روغن چطور؟ 

- :کی تا حالا روی چیز چرب و چیل خوابیده؟ 

- :رو مشک دوغ؟ 

- :خاک عالم به سرم جای به اون نموری؟ 

- :اصلا رو کیسه گردو 

- :واه واه جااز اون قلمبه سلمبه تر گیر نیاوردی؟ 

گف: پیداش کردم رو زانوام. 

گف:چی زیر سرم می زاری؟ 

گف: بازوی گرم و نرمم. 

گفت : خب حالا اگه یه وخ روم به دیوار خلقتو تنگ کردم با چی چی می زنیم.؟  

گفت :با همین دمب نرم و نازکم. 

گفت : یعنی راس راسی می زنی؟ 

آقا موشه شروع کرد با دم صورتیش برای خاله سوسکه ادا در آوردن و گفت نه نمی زنم؟ 

خوب عزیزم داستان شاملو اینجا تموم نمی شه و ادامه داره ولی من تا اینجاشو برات تعریف کردم و باقیش می مونه که خودت بخونی..........چون روایت اول همین جا تموم می شه که خاله سوسکه و آقا موشه باهم زندگی خوب وخوشی رو شروع می کنن. روایت بعدی ادامه داره. 

 

 

خوب گل نازم می ریم تا قصه بعدی ....آخه راستشو بگم یه کم تصویر پیدا کردن برای قصه های ایرانی کمه.........کلی باید این در و اون در رو بزنم تا چندتا عکس پیدا کنم... 

البته حتما قصه های غیر ایرانی رو هم برات تعریف می کنم اوناهم شیرینی خودشون رو دارندو مطالب آموزنده ای هم دارند.  

یکی از شاهکارهای ادبیات جهان برای کودکان و نوجوانان که من عاشقشم و دوست دارم حتما خودت اونو بخونی «شازده کوچولو» ست. کتاب بی نظیریه.............

حتما از داستانهای هانس کریستین آندرسن هم برات می نویسم.......البته از اصل کتاب. 

 

فرشته کوچولوی من به دستهای مطمئن خدا می سپارمت.. 

 

create avatar