گربه فریبکار(داستان دیگری از کلیله و دمنه)

به نام خدا و سلام 

بعد از یک تاخیر طولانی با یک داستان جدید برگشتم. سعی می کنم اینبار بتونم بدون وقفه یا حداقل با وقفه های کوتاه تری قصه گویی رو ادامه بدم. برای همه فرزندان این آب و خاک....اگه قابل باشم. 

 

خب بازم یه داستان پندآموز و زیبا از کلیله و دمنه دارم. گربه فریبکار ، امیدوارم خوشتون بیاد و لذت ببرید.  

 

 

 

در میان دشتی سر سبز و زیبا ، کبکی زندگی می کرد. کبک لانه ی خودشو زیر یک بوته در زمین کنده بود . یک روز کبک برای پیدا کردن غذا توی دشت می گشت که یک دفعه یک شکارچی اونو به دام انداخت. از آنجایی که کبک بسیار زیبا بود اون رو به شهر برد و به یک مرد ثروتمند فروخت. 

 

 

مرد ثروتمند کبک را در قفس قشنگی گذاشت و خانواده و دوستان او از تماشای کبک لذت می بردند. 

از آن طرف لانه کبک در دشت خالی مانده بود . روزی خرگوشی از کنار آن می گذشت و وقتی آن را خالی دید تصمیم گرفت که در آنجا زندگی کند. همسایگان کبک که دیدند مدتی طولانی است که به خانه برنگشته به خرگوش اجازه دادند که در آنجا بماند.  

کبک در خانه مرد ثروتمند روزگار می گذراند. اگر چه اهالی خانه او را خیلی دوست داشتند، غذاهای خوشمزه به او می دادند، و قفس او را به باغ می بردند ولی کبک همیشه غمگین بود . او آرزو داشت به دشت سرسبز و لانه کوچک خودش برگرده و به این طرف و آن طرف برود و بازی کند. 

بالاخره یک روز مرد ثروتمند در قفس رو برای گذاشتن آب و غذا باز کرد و او از فرصت استفاده کرد و از قفس بیرون پرید. قفس در کنار پنجره ای باز قرار داشت ،کبک خودش رو از پنجره به باغ رساند و میان درخت ها ناپدید شد. 

اهل خانه هر چه که دنبال او گشتند پیدایش نکردند و کبک با هر زحمتی که بود تونست خودشو به دشت زیبایی که در اون زندگی می کرد برسونه. خسته و گرسنه رفت سراغ لانه خودش تا خستگی مدتها نبودن رو از تنش بیرون کنه.....ولی وقتی به اونجا رسید با تعجب دید که خرگوشی به همراه خانواده اش لانه ی او را گرفتند. کبک با ناراحتی به خرگوش گفت : اینجا لونه ی منه، تو اینجا چکار می کنی؟ خرگوش گفت : من مدتهاست که در این سوراخ زندگی می کنم و کسی هم چیزی نگفته این لانه مال منه و از آن بیرون نمی رم. 

 بحث و دعوا بین اونا بالا گرفت و حیوانات هم دور اونا جمع شده بودند تماشا می کردند. 

 

 

 

در این بین کلاغی که در جمع حیوانات بود و در آن نزدیکی ها زندگی می کرد جلو آمد و گفت : کنار رودخونه یک گربه زندگی می کنه، اون همیشه دنبال حل مشکلات حیووناست و به اونا کمک می کنه بهتره شما هم پیش اون برید و مشکلتون رو باهاش درمیان بزارید شاید بتونه حلش کنه. 

کبک و خرگوش پیش گربه رفتند. با احترام سلام علیک کردند موضوع دعواشون رو به گربه گفتند و ازش خواستند که یک رای عادلانه بده که لانه به کی می رسه؟ 

گربه شروع کرد به نصیحت کردن و گفت: این قدر سر مال دنیا با هم دعوا نکنید این چیزها ارزش اینو نداره که به خاطرش با هم جر و بحث کنید و دعواتون بشه. مال دنیا مثل ابر بهاریه ، هیچ دوامی نداره. تازه من پیر شدم و گوشهام درست نمی شنوه نزدیکتر بیاید و دوباره مشکلتون رو تکرار کنید تا من بتونم درست نظر بدم.  

کبک و خرگوش که خیلی تحت تاثیر حرفهای گربه قرار گرفته بودند به او اعتماد کردند و بدون ترس بهش نزدیک شدند.

اما.... غافل از اینکه گربه گرسنه و حیله گر برای خوردن اونا نقشه کشیده، تا نزدیکش شدند با چنگالهای تیزش به روی اونا پرید و یه لقمه چرب شون کرد.   

 

 

حالا این که واقعا گربه می تونه خرگوش رو بخوره؟؟؟؟؟؟؟؟ بنده هم اطلاع چندانی ندارم و در فهم اینجانب نمی گنجه.... اما این که این داستان حتما و حتما نکات آموزنده و با ارزشی داره، قطعا و قطعا در فهم شما جگرگوشه عزیز می گنجه....پس دلم می خواد بعد از خوندن یا گوش کردن به این قصه ارزشمند و بسیار قدیمی ، حتما بگی که چی توی این قصه خیلی مهم بود و باید آویزه گوش کرد؟  

راستی بعد از کلی تحقیق و جستجو به یک نتیجه نه چندان علمی رسیدم ........... 

اگه که گربه این قد و خرگوشه اون قدی باشن، حتما گربه می تونه خرگوش رو درسته قورت بده.! باور کن راست می گم . خودت ببین.. 

 

 

 

 

خوش به حالت با این مامان که این همه دانش و کمالات!!!!!!! داره، کاملا هم به روزه.. بهت حق می دم از خوشحالی بپری هوا...

 

نظرات 9 + ارسال نظر
حسنا شنبه 20 آذر‌ماه سال 1389 ساعت 09:42 ب.ظ http://golmaryame.blogfa.com/

شیرین جونم سلاممممممممم من عاشق وبلاگتم خیلی قصه هاتو دوست دارم خوشحالم که وبتو اپ کردی

ح شنبه 20 آذر‌ماه سال 1389 ساعت 09:50 ب.ظ http://golmaryame.blogfa.com/

راستس شیرین جون این عکسا رو از کجا می یاره معلومه که خیلی وقت گذاشتی خیلی زحمت کشیدی ولی نتیجش عالی شده حتما قصه هاتو برای نینیم می خونم

غزل سه‌شنبه 30 آذر‌ماه سال 1389 ساعت 07:43 ق.ظ

وووی وبلاگت خیلی شاد و خوشحاله هووورا
دلم برات تنگ شده

مامان چکاوک دوشنبه 25 بهمن‌ماه سال 1389 ساعت 10:23 ق.ظ

سلام شیرین گلی

ممنون که بهم تبریک گفتی ایشالا همین زودی ها منم بهت تبریک می گم عزیزم

دوست دارم

راستی چیکار کردی واسه مامان شدن

آرینا پنج‌شنبه 5 اسفند‌ماه سال 1389 ساعت 06:29 ب.ظ

سلام شیرین جونم. خوبی عزیزم ؟؟ ببخشید که نظرت رو توی وبلاگم دیر دیدم. از تبریکت ممنون عزیزم. منم خدایش دلم برات خیلی تنگ شده . هر از چند گاهی به کلوبمون سر میزنم ولی هیچ وقت ندیدمت. جویای حالت هستم عزیزم. قربونت

مامان چکاوک شنبه 7 خرداد‌ماه سال 1390 ساعت 12:28 ب.ظ

سلام شیرین گلی
منو یادت میاد یه زمونی بهم می گفتی شیرین عسل

تو چه خبر مامان شدی ؟ چیکار می کنی؟

راستی جنسیت نی نی منم مشخص شد تو وبم نوشتم[گل]

فهیمه و صدرا سه‌شنبه 31 خرداد‌ماه سال 1390 ساعت 10:35 ق.ظ http://donya3nafari.blogfa.com

شیرین جون ممنون
لینکت کردم
انشالله بزودی واسه خودش تعریف کنی و منم حفظ بشم و واسه پسرم بگم

زیبا ( نیکا ) چهارشنبه 5 مرداد‌ماه سال 1390 ساعت 03:59 ب.ظ

شیرین جون
سلام
مواد لازم برای وبلاگت : یک عدد نی نی خشمل
که این قصه ها رو براش تعریف کنم
خیلی وبتو دوس دارم
بوس
بای

شبنم جمعه 1 شهریور‌ماه سال 1392 ساعت 07:50 ب.ظ http://www.revaghdesign.blogfa.com

سلام.بسیار بسیار عالی بود.ممنون از زحماتت.قابل دونستی به وبلاگ منم سر بزن

برای نمایش آواتار خود در این وبلاگ در سایت Gravatar.com ثبت نام کنید. (راهنما)
ایمیل شما بعد از ثبت نمایش داده نخواهد شد