حسن کچل

................................................به نام خدا................................................. 

 

سلام به روی ماه همه بچه های این آب و خاک، هر جای دنیا که هستید.سلامت و پاینده باشید. 

 

امروز داستان حسن کچل رو در نظر گرفتم از قصه های قدیمی و بامزه ایرانی هستش، حتما خوشتون می آد. ناگفته نماند که من یه خورده ادبیات گفتاری قصه رو دستکاری کردم تا یه کمی از حالت رسمی و جدی بیرون بیاد و بیشتر به مذاقتون خوش بیاد. اول یه عکس بامزه و شاد تقدیم می کنم بعد می ریم سر قصه مون. این عکس فقط به جهت قشنگ شدن صفحه است.

 

 

حسن کچل 

 

یکی بود یکی نبود. زیر گنبد کبود غیر از خدا هیچکس نبود(البته من خودمم از همون بچگی موندم تو اینکه اگه غیر از خدا هیچکس نبود،پس این همه شخصیت داستانی ازکجا می آن!؟ اینم از اون چیزهاست که بایدکشفش کنیم.) القصه پیرزنی بود که یک پسر کچل داشت به اسم حسن. این حسن کچل ما که از تنبلی شهره عام و خاص بود از صبح تا شب کنار تنور دراز می کشید و می خورد و می خوابید. 

ننه اش دیگه از دستش خسته شده بود با خودش فکر کرد چیکار کنه که پسرش دست از تنبلی برداره و یه تکونی به خودش بده.  

 

 

تا اینکه فکری به خاطرش رسید بلند شد رفت سر بازار و چند تا سیب سرخ خوشمزه خرید و اومد خونه. یکی از سیب ها رو گذاشت دم تنور یکی رو یه کم دور تر وسط اتاق . سومی رو دم در اتاق چهارمی تو حیاط و .....آخری رو گذاشت پشت در حیاط تو کوچه. 

حسن که از خواب پاشد بدجور گرسنه بود تا چشمش رو باز کرد سیب های قرمز خوش آب و رنگ رو دید و دهنش حسابی آب افتاد. 

  

داد زد ننه جون من سیب می خوام. 

ننه اش گفت: اگر سیب می خوای باید پاشی خودت برداری. یه تکونی به خودت بده . 

حسن کچل دستش رو دراز کرد و اولین سیب رو برداشت و خورد و کلی کیف کرد کمی خودش رو کشید و دومی رو هم برداشت . خلاصه همینطور خودش رو تا دم در خونه رسوند. ننه پیرزن یواشکی اونو نگاه می کرد و دنبالش می رفت همین که حسن خواست سیب تو کوچه رو برداره فوری دوید و در رو پشت سرش بست. 

رنگ از روی حسن پرید و محکم به در زد و گفت : ننه این کارا چیه ؟ در رو باز کن بابا. 

اما هر چی التماس و زاری کرد فایده ای نداشت.ننه اش گفت باید بری کار کنی تا کی می خوای تو خونه تنگ بغل من بشینی و بخوری و بخوابی؟؟؟ 

حسن کچل گفت : خب لااقل یه کم خوردنی به من بده که از گشنگی نمیرم. 

ننه اش هم یه تخم مرغ و یه کم آرد و یک کرنا گذاشت تو خورجین و بهش داد.(کرنا و خورجین هم از اون کلمات هستند که خودت باید بری دنبال معنی شون) 

حسن از ده بیرون رفت و راه صحرا رو در پیش گرفت.رفت و رفت تا چشمش به یک لاک پشت افتاد 

 

اون رو برداشت و گذاشت تو خورجین. کمی که رفت یک پرنده رو دید که لای شاخ و برگ درختی گیر کرده و نمی تونست پرواز کنه. اون رو هم برداشت و گذاشت تو خورجین.  

 

 

 

همین موقع بود که هوا ابری شد و حسن نگاهی به آسمان کرد و گفت الانه است که بارون بگیره. آن وقت تمام لباس هاش رو در آورد و گذاشت زیرش و نشست روش.ناگهان باران تندی گرفت. وقتی باران بند اومد حسن لباس هاش رو برداشت و تنش کرد بدون اینکه خیس شده باشند. خلاصه حسن راه افتاد و یک دفعه چشمش به یک دیو افتاد که جلوش سبز شد. دیو با تعجب به لباس های حسن نگاه کرد و گفت ببینم تو چرا زیر این بارون خیس نشدی؟ 

(من طبق معمول کلی گشتم ولی دیو پیدا نکردم!!حالا شرک مهربون رو به جای دیو از من قبول کن) 

 

 

حسن کچل گفت: مگه نمی دونی بارون نمی تونه شیطان رو خیس کنه؟ 

دیو با تعجب گفت: یعنی تو شیطانی؟ اگه راست می گی بیا با هم زور آزمایی کنیم. 

حسن گفت: زور آزمایی کنیم. 

دیو سنگی از روی زمین برداشت و گفت الان این سنگ رو با فشار دست خرد می کنم. بعد چنان فشاری داد که سنگ خرد و خاکشیر شد. 

حسن گفت اینکه چیزی نیست حالا نگاه کن ببین من چکار می کنم. بعد یواشکی آرد رو از خورجینش در آورد و فشار داد و به دیو نشان داد. خدایی دیوه خیلی ترسید. گفت : حالا بیا سنگ پرتاب کنیم ببینیم سنگ کی دورتر می ره. اونوقت یه سنگ برداشت و دورخیز کرد و تا اونجایی که می تونست با قدرت سنگ رو پرتاب کرد سنگ رفت و تو یک فاصله خیلی دور به زمین افتاد.  

حسن گفت: ای بابا این که چیزی نبود حالا منو ببین. دوباره یواشکی پرنده رو از خورجین برداشت و دورخیز کرد و پرنده رو پر داد پرنده هم نامردی نکرد همچین رفت که دیگه به چشم نیومد. 

دیوه گفت نه بابا این راست راستی خود شیطونه. دو پا داشت دوپا دیگه قرض کرد و دررفت. 

حسن کچل دوباره راه افتاد رفت و رفت تا رسید به یک قلعه بزرگ. 

 

جلو رفت و در زد. ناگهان یک صدای نخراشیده و نتراشیده از اون تو بلند شد که : کیه داره در می زنه؟؟؟ 

حسن همچین جا خورد، ولی به روی خودش نیاورد و صداش رو کلفت کرد و داد زد: من شیطانم تو کی هستی؟ 

صدا گفت: من پادشاه دیوها هستم.  

حسن گفت: خوب به چنگم افتادی تو آسمونا دنبالت می گشتم رو زمین پیدات کردم. 

پادشاه دیوها خیلی ترسید اما جا نزد و گفت: بهتره راهتو بکشی و بری پی کارت من حوصله دردسر ندارم ، می زنم ناکارت می کنم ها. 

حسن کچل گفت: اگه راست می گی بیا یه زور آزمایی با هم بکنیم. 

پادشاه دیوها گفت: باشه. 

بعد شپش خیلی بزرگی از لای در بیرون فرستاد و گفت : ببین این شپش سر منه!!!! 

حسن کچل گفت: این که چیزی نیست. اینو ببین. 

اونوقت لاک پشت رو از خورجین در آورد و فرستاد تو .پادشاه دیوها دلش هری فرو ریخت و گفت این کیه دیگه بابا. شپشش اینه خودش چیه؟؟ 

گفت: حالا ببین من با این سنگ چیکار می کنم.آن وقت سنگی رو برداشت و خاکش کرد و فرستاد بیرون . 

حسن گفت: همین؟ حالا ببین من چطور از سنگ آب می گیرم. 

آن وقت تخم مرغ و له کرد و فرستاد تو . 

پادشاه دیوها که دیگه تنش به لرزه افتاده بود شانس آخر رو هم امتحان کرد و گفت: حالا بیا نعره بکشیم ،نعره من اینقدر وحشتناکه که تن  همه به لرزه در می آد. اونوقت نه گذاشت و نه برداشت و همچین نعره ای کشید که خدایی نزدیک بود حسن بیچاره زهره ترک بشه.اما باز خودش رو جمع و جور کرد و گفت حالا گوش کن به این می گن نعره وحشتناک نه اون قوقولی قوقول تو ..بعد کرنا رو در آورد و همچین توش دمید که نزدیک بود خودش غش کنه.  

پادشاه دیوها هم که دیگه داشت جون از تنش در می رفت فرار رو بر قرار ترجیح داد و حالا نرو کی برو . رفت و تا عمر داشت دیگه پشت سرش هم نگاه نکرد. 

 حالا بشنو ازحسن کچل که وارد قلعه شد و چشمش به قصر و جاه و جلالی افتاد که نگو ونپرس.  

باغی بود و وسط باغ قصری بود و توی اتاقهای قصر پر بود از طلا و جواهر تازه کلی هم خوراکی های خوشمزه باب دل حسن کچل ما که دیگه واسه خودش حسن خانی شده بود. خلاصه حسن کچل چند روزی خورد و خوابید و بعد پاشد رفت دست ننه اش رو گرفت و با خودش آورد که بیا و ببین پسر دست گلت چه دم و دستگاهی به هم زده. ننه هم که دید پسرش به نان و نوایی رسیده آستین ها رو بالا زد و پسره رو زودی زن داد و همگی سالیان سال در کنار هم خوش و خوب و خرم زندگی کردند. رسیدیم به آخر قصه بازم به قول روایت های قدیمی خودمون قصه ما به سر رسید کلاغه به خونه اش نرسید. 

حالا از اصل قصه که بگذریم می رسیم به طنز عکس خودمون که ما طبق معمول برای قصه های شیرین فارسی نمی تونیم عکس مناسب پیدا کنیم.ما کلی دوباره دنبال عکس داماد کچل گشتیم که پیدا نکردیم ماشالله هم زلف ها ژل زده و سیخ سیخی . ولی از اون طرف هم دیدیم که خب حسن کچل...ببخشید حسن خان دیگه واسه خودش ثروت درست حسابی دست و پا کرده(از دولت سر آقا دیوه البته و از حق نگذریم هوش خودش). دیگه می تونه به یه موسسه کاشت مو بره و مو بکاره و بشه حسن آقا مو قشنگه.!!! اینه که این عکس عروسی رو گذاشتیم تو وبلاگ شما.امیدوارم خودت و دوست های نازنین و گلت خوشتون بیاد... 

 

 

نظرات 14 + ارسال نظر
فهیمه و صدرا چهارشنبه 1 تیر‌ماه سال 1390 ساعت 09:04 ق.ظ http://donya3nafari.blogfa.com

خیلی قشنگه
ممنون که کمکمون می کنی
می شه به ما هم سر بزنی خاله شیرین
نی نی ات که بیاد و عکسش و بزاری ماهم نمیاییم ها
ناراحن نشی

فهیمه و صدرا چهارشنبه 1 تیر‌ماه سال 1390 ساعت 11:19 ق.ظ http://donya3nafari.blogfa.com

ممنون که اومدی
چشات قشنگم می بینه خاله
انشالله بزودی عکس شازده خودت و ببینیم

بهار سه‌شنبه 21 تیر‌ماه سال 1390 ساعت 12:50 ب.ظ http://shahresetareha.blogsky.com

سلام شرین گلم

دلم خیلی برات تنگ شده همینطور برای بقیه بچه های نی نی سایت . من چون کامپیوتر خونه ندارم نمی تونم بیام هروقت میام خونه مامانم یه سر به شما می زنم .
حالت چطوره گلم ؟
من الان خونه مامانم هستم و دارم پایان نامه ام رو تموم می کنم دعا کنید که خوب دفاع کنم . راستی از بچه ها چه خبر ؟ سیلیا . آتنا . گیلدا . فروغ . ننه رحمت . مامان گلی .
خیلی دوست دارم شیرین گلی به همه دوستان سلام برسون .

قربونت برم مهدا گلی منم خیلی دوست دارم امیدوارم خودت و نی نی خوب و سلامت باشید. عزیزم نی نی سایت یک هفته ای هستش که قطعه . خیلی دلم می خواد دوباره با هم حرف بزنیم. هر وقت تونستی بیا ایشالله که سایت هم درست بشه. دوست دارممممممممممم یه دنیا بوس برای خودت و پسملی گلت...

ترانه شنبه 1 مرداد‌ماه سال 1390 ساعت 03:31 ب.ظ http://nini-naz.blogfa.com

سلام شیرین خانوم گل چطوری عزیزم
وبلاگ خوشکلی داری با اجازه من لینکت کردم

فاطمه یکشنبه 2 مرداد‌ماه سال 1390 ساعت 08:14 ق.ظ

سلامممممممممم شیرین جونم

انشاله همیشه همینطور خوش ذوق و با حوصله قصه برامون تعریف کنی و ما هم یاد بچگی کنیم و حظش رو ببریک
بوسسسسسسسسسسسسسسس

زیبا ( نیکای نی نی سایت ) چهارشنبه 5 مرداد‌ماه سال 1390 ساعت 03:35 ب.ظ

سلام شیرین جونم
چه وبلاگ قشنگی داری
خیلی خشگله
اگه یه روز نی نی دار شدم حتما وبلاگتو به نی نیم نشون میدم
انشاله که یه روز عکس نی نی تو بذاری تو وبلاگت
شیرین ....
من عکس عروسی حسنی رو ندیدما
دوست دارم
فدات

هلما چهارشنبه 12 مرداد‌ماه سال 1390 ساعت 02:32 ب.ظ http://blagfa

سلام شیرین جون خوبی دلم برای تو وبقیه تنگ شده اما فنقلیهام بهم فرصت نمی دن که بیام و بهتون سر بزنم وبلاگت خیلی قشنگ شده امشب می خوام یکی از قصه هاش برای روژینام بخونم عزیزم می بوسمت بای

فهیمه و صدرا پنج‌شنبه 28 مهر‌ماه سال 1390 ساعت 01:10 ب.ظ http://sadraasemooni.niniweblog.com/

دستت درد نکنه شیرین جون
بما هم سر بزن

آرینا پنج‌شنبه 28 مهر‌ماه سال 1390 ساعت 10:20 ب.ظ

سلام شیرین جونمممممممممممممممممممممممم

خوبی عزیزم ؟؟؟؟؟؟؟

دلم برات تنگ شده.

ایشالله به همین زودیها این داستاتهای قشنگ رو برای کوچولوت بخونی. قربونتتتتتتتتتتتتتتتتتتتتتتتتتتتتتتتتتتتتتت

فهیمه و صدرا چهارشنبه 14 دی‌ماه سال 1390 ساعت 11:51 ق.ظ http://sadraasemooni.niniweblog.com/

سلام خاله بدو بیا عکس جدید

مهدا چهارشنبه 14 دی‌ماه سال 1390 ساعت 12:28 ب.ظ

سلام شیرین جان من بااجازه ات لینکت می کنم . تو هم منو لینک کن.

سپیده سه‌شنبه 16 اسفند‌ماه سال 1390 ساعت 08:36 ب.ظ http://dokhtaremashreghi.blogfa.com

سلام دوست عزیز
اولین باره همچین وبی میبینم خیلی جالب بود
واقعا بهت تبریک میگم
داستاناتو خوندم عالی بود ایشالا موفق باشی
یا علی

نرگس شنبه 18 شهریور‌ماه سال 1391 ساعت 09:25 ب.ظ http://quorankoodakan.persianblog.ir/

yasy چهارشنبه 6 دی‌ماه سال 1391 ساعت 10:50 ق.ظ

سلام شیرین جون وبلاگت خیلی قشنگه. خیلی وقته که ازتون خبری ندارم. نه از شما و نه از بچه های دیگه. دلم حسابی برا همه تنگ شده. قربونت برم. خدانگهدار

برای نمایش آواتار خود در این وبلاگ در سایت Gravatar.com ثبت نام کنید. (راهنما)
ایمیل شما بعد از ثبت نمایش داده نخواهد شد