نفس من ، رادین 10 ماهه


امروز فقط اومدم تا چند تا عکس از 10 ماهگیت بگذارم ، بعدا میام و خاطرات و شیرین کاریهات رو ثبت می کنم


این مو کشیدنش و مو خوردنش با ورژن جدید



رادین جیگر 9 ماهه من

نه ماه انتطار طاقت فرسا ، هم زیستی ، سخت بود

اما

نه ماه کنار هم زیستن ، با هم بودن ، لذت بخشترین روزای دنیاست .

رادین کوچولوی مهربون من عاشقتم ، تو شدی تمام دار و ندار و زندگیم ، تو شدی همدم تمام روز و شبام ، تو شدی بودنم . عاشقتم عشق کوچولوی من .

احساس می کنم تو ابرام وقتی تو در آغوشمی ، احساس می کنم غرق در زیبا ترین لحظه های زندگیم وقتی بهم لبخند می زنی ، عزیزم تو بهترین و زیباترین و دوست داشتنی ترین پسر دنیایی برای من .

اینقدر بانمک و باشعور و عزیزی که دلم می خواست وقتی از ته دل می خندی لحظه رو تا ابد ثابت نگه دارم .

رادین گل من در ابتدای شروع این ماه ، یعنی وقتی 8 ماهه کامل شد چار دست و پا رفتن رو بصورت حرفه ای شروع کرد ، حالا می تونه دستش رو به دیوار و یا اجسام بگیره و بایسته . با روروئک می تونه بدوه ، وقتی هم بیرون روروئک قرار می گیره ، دستش رو به پشت اون می گیره و مثل واکر راه می برش .

جای دندوناش می خاره و بد جوری حرص می کنه . کشیدن موهای خودشو و دیگران جزو لاینفک وجودشه ، حتی وقتی خوابه هم موهای منو می کشه . جیغ کشیدن در حد بوندسلیگا هم که شده بازی روزانه اش .

تعدادی کلمات رو بصورت نامفهموم بیان می کنه که دایره لغتش شامل :

د-د      دد     دددددددد      ادیده      تیخ          ای ی ی ی ی ی     گگگگگگگگگگ

وقتی از راه می رسم اگه به سرعت بغلش نکنم قهر می کنه و گریه سر می ده .

نشستنش کامل و بدون نقص شده ، یه طور خیلی بامزه وقتی خوابیده قومبول می کنه و بعد می شینه . لمیدنش رو که نگو کلا منحصر به فرده . سر سفره می شینه و از غذای سفره یا چیزی که بتونه بخوره جلوش می زارم و همزمان غذاشو خودم توی دهنش می ذارم .

شبها افتضاح می خوابه و تا نزدیکیهای ظهر زنجموره می کنه .

رادین عزیز نه ماهه من اصلا " غریبی نمی کنه و همچنان ماه و مهربونه . تنبل خان من دندون هم درنیاورده .

به محض اینکه من پامو تو آشپزخونه می ذارم ، سریع خودشو می رسونه و زیر کابینت و جاهای در دسترس رو به سرعت نور به هم می ریزه ، سفره رو می ندازه تو سرش و با زیر قابلمه ای ها سر سره بازی می کنهههه .

رادین گل من در پایان 9 ماهگی 71 سانتی متر قد و 10.200 گرم وزن داشت .

الهی که من فدای این پسر کوچولوی خوشگل بشم .


پسر کوچولوی هشت ماهه با یه مامان عاشق

 صداش می زنم :::::: مهربونممممم

اونم بهم لبخند می زنه

و من غرق خوشحالی و عشق می شم .


پسرک من شیکمو و خوش غذاست و از نشستن پای سفره لذت می بره چون می دونه ، حتما" یه چیزی نصیبش می شه . پاهاشو دراز می کنه و دستاشو رو زانوهاش می زاره و دائم خودشو تکون میده و البته داد می زنه که یعنی : به منم بدیددددددددد ، امان از آب و چای خواستن هاش . وای که عاشق موزززززز

رادین با خوردن و پس نزدن غذایی که من با عشق براش پختم ، بهم انرژی می ده و من از بودن لحظه به لحظه باهاش لذت می برم .

توی این ماه من به کار بیرون برگشتم و پسرکم از ساعت 7.5 صبح تا 4.5 عصر باید بی من بودن رو تجربه کنه . صبح زود پدربزرگش می یاد پیشش و نزدیکیهای طهر مادر بزرگ هم به اون ملحق می شه . گاهی هم خونه خاله جون می مونه . عصرها وقتی از راه می رسم با من قهره و هر کار می کنم نیم نگاهی هم بهم نمی ندازه  . تا اینکه کلی نازشو بکشم و باهاش بازی کنم و البته بذارم تا دلش می خواد موهامو بکشه تا آقا زاده آشتی بفرمایند . گاهی هم جیغ می کشه و با مشت روی سینه ام می کوبه . اما خدا رو شکر هنوز همون پسر ماه و مهربون و دوست داشتنی و آروم خودمه . فقط چون نیمی از روز نیستم باید تمام وقت در موقع حضور در اختیارش باشم .

از دندوناش هنوز هم خبری نیست ، از چار دست و پا رفتن هم فقط ژستشو می گیره و عقب و جلو می کنه . مشکل حرکتشو با غلتیدن و قل خوردن حل کرده و به هر جا که دلش بخواد می ره .

بیرون رفتن از خونه رو خیلی دوست داره که البته بخاطر سردی هوا زیاد نمی ره . خیلی جیغ می کشه که البته بازیشه .

به خانواده خاله اش که شامل عمو موحد و شایان و خاله جونشه علاقه مضاعف داره .

عادت بد ، ناآروم خوابیدن رو همچنان حفظ کرده و بسیار بدتر هم شده چون دائما تو خواب غلت می زنه و اگر مانعی هم سر راهش باشه جیغ می کشه . از دستش شبی یکی دو ساعت بیشتر خواب ندارم .

همچنان حموم کردن و دست و رو شستن رو دوست داره . با کمک می تونه چند قدم برداره ، بازی مورد علاقه اش اینه که دستش رو بگیری و ایستاده خودشو عقب و جلو کنه و براش تاب تاب عباسی بخونی .

شاهکار بزرگش اینکه از علاقه زیاد به چای لیوان چای رو روی لبتابم برگردوند و من تا روز بعد که فهمیدم لب تاب فقط خاموش شده و نسوخته نصف عمر شدم . روز بعد هم وقتی تو بغلم بود ، لیوان چای رو از روی میز پشت سرم برداشت و چون داغ بود اونو پشت گردن من رها کرد و هم من و هم خودشو سوزوند .

رادین عزیز من در پایان 8 ماهگی 69 سانتی متر قد و 10 کیلوگرم وزن داشت .

رادین پسر کوچولوی مهربونم دوستت دارم

با وجود همه شیطنتهات عاشقانه دوستت دارم

زندگی من بی تو پوچ و هیچ چیز به اندازه تو برام تو زندگی ارزش نداره .

برات آرزوی بهترینها رو دارم چرا که تو بهترین هدیه خداوندی .


این عکس مو کشیدن آقا پسر ( طفلکی شایان از دستش به شهادت رسیده )

اینم آقا پسری که یکجا بندد نمی شه و از تختش هم آویزون می شه


اینم نشستن و لمیدن منحصر به فرد آقا رادین


گل گل مامان ، رادین 7 ماهه

رادین که همه عشق ، امید و نفس زندگی ماست ماشالله اینقدر باهوش و فهمیده است که همه رفتاراش ثابت می کنه بیشتر از سنش می فهمه .

پسرم در اولین روز شروع ماه هفتم ( 6 ماه تمام ) یعنی 90/08/13 توانست غلت دو طرفه بزنه اما این کار رو اینقدر ناشیانه انجام داد که پشت سرش محکم به زمین خورد و از ترس تا نیم ساعت دیگه از جاش جم نخورد .

شیطون مامان فعالیتش خیلی زیاد شده و دائما سعی می کنه با قل خوردن و غلتیدن و دنده عقب رفتن جابجا بشه . جدیدا" هم یاد گرفته سرشو روی زمین بگذاره و پاهاشو از زمین جدا کنه و خودشو به سمت جلو پرتاب کنه .

رادین مرکز توجه همه فامیل شده و همه عاشقشن ، وقتی از راه می رسیم توی مهمونی همه ازش عکس می گیرن و بوسه بارونش می کنن ، پدر بزرگش هفته ای چند روز رو برای دیدنش به خونمون می یاد .

وقتی بابا محسنش از در می یاد دست و پاهاشو تند تند براش تکون می ده و می خنده وخوش آمد گویی می کنه . اصلا غریبی نمی کنه با همه دوست و مهربونه ، فقط از ازدحام جمعیت بدش می یاد .

شیر خوردنش تقریبا دو ساعتی یکبار اما خیلی کوتاه ، چون اونقدر بازیگوش که دوست داره بیشتر بازی کنه ، موقع شیر خوردن هم دائما" از زیر سینه بلند می شه و با انگشتای پاش بازی می کنه یا اینکه موقع شیر خوردن دستش رو می کنه تو دهن من ، گردنبندمو می کشه و یا موهای خودشو یا منو می کشه .

خلاصه که آروم و قرار نداره ، بی قرار می خوابه و دائم می غلته و دمر خوابیدن رو بیشتر دوست داره . اما بجاش هر وقت از شبانه روز که از خواب بیدار شه لبخند می زنه ، کلا" اینقدر مهربونه که هر وقت باهاش چشم تو چشم بشی لبخند می زنه .

موقع غلتیدن سرشو به در و دیوار می کوبه و آه از نهادش بر می خیزه . ژست چار دست و پا رفت رو می گیره ، اما نمی تونه بره و بجاش عقب عقب می ره . جیغ زدن یاد گرفته ، انگار فهمیده که اگر عضلات گلوشو منقبض کنه صدایی شبیهه جیغ ازش بیرون می یاد و اون باهاش حال می کنه .

بدترین کارش موکشیدنشه . وقتی حرص می کنه بدجور مو می کشه  ، من یکی رو که کچل کرده رسما " .

رادین عزیز ما در پایان هفت ماهگی 68 سانتی متر قد و 9.5 کیلوگرم وزن داشت .

خلاصه مطالب اینکه پسر عزیزم توی این ماه اینقدر ماه و مهربونه که دلم می خواست همیشه همینقدری می موند . الهی که مامان فدای پیشو کوچولوی ملوسش بشه .

    آپلود عكس , آپلود رايگان عكس , آپلود تصوير , آپلود فايل , آپلود سنتر ,آپلود عكس براي وبلاگ , فضاي  رايگان براي آپلود عكس , آپلود عكس با لينك مستقيم , آپلود عكس رايگان, free image upload center , آپلود رايگان فيلم , آپلود عكس براي بلاگفا      


حالا برای جلوگیری از شلوغیییی می تونید مابقی عکسهای پسرکم رو در ادامه مطلب ببینید:::::


ادامه نوشته

پسرکم 6 ماهه شد

رادین کوچولوی خوشگل من بسیار زیبا ، دوست داشتنی ، شیرین و نمکی و البته فهمیده شده .

شبها تا وقتی که همه بیدارن ، یعنی حدود ساعت 1 شب بیداره و صبح ها تا 11 می خوابه . 

رادین که از یک هفته مانده به اتمام ماه پنجم خوردن غدا رو تجربه کرده حالا شبها یک وعده غذا که شامل فرنی (حریره بادام ) یا سرلاک می شه می خوره و البته گاها" آب سیب یا انگور . اولین سوپ رو در روز 5 آبان یعنی یک هفته قبل از تکمیل 6 ماهگی خورد که شامل مواد زیر می شد : گوشت قرمز ، هویج ، سیب زمینی ، برنج ، گیشنیز و جعفری و کره .

شبها بسیار بد می خوابه و با وجود خوردن غذا قبل از خواب ، ساعتی و یا دو ساعتی یکبار توی خواب شیر می خوره .

پسرم به خاله هاش ، مخصوصا" خاله بزرگه علاقه زیادی داره و از صمیم قلب براش می خنده .

با پدر بزرگ ( پدریش ) حال می کنه ، عاشق باباشه و حسابی باهاش بازی می کنه و روی پاش به راحتی می خوابه . گل پسر بغل منو با هیج جای دنیا عوض نمی کنه و خودشو حسابی برام لوس می کنه . وقتی مشکلی داره بازم برای همه می خنده اما تا چشمش به من می افته می زنه زیر گریه و گله گذاری می کنه.

رادین با توپ رنگی و نرمش خوب بازی می کنه و باهاش حرف می زنه ، عروسک و جغجغه رو هم دوست داره .

لثه هاش می خاره و سینه من و البته انگشت خودشو می جوه .

قهر کردن یاد گرفته بدجوررررر و اگه کسی بهش کم محلی کنه یا چند ساعت روز پیشش نباشه باهاش قهر می کنه و اصلا نگاهش نمی کنه . از صدای عطسه و سرفه می ترسه .

سر سفره دوست داره بشینه تو بغل منو و زول بزنه به غذاهای تو سفره و دهنش آب بیفته .

سریع غلت می زنه و توی محیط دایره اطرافش می تونه بچرخه و حرکت کنه . رادین از کارهای بهداشتی مثل حموم کردن تعویض پمپرز و ناخن گرفتن خوشش می یاد .

من و بابای رادین توی این ماه بخاطر مشکل کاری که برامون پیش آمده خیلی غصه داریم و این تنها شیرینی رادینه که ما رو به زندگی امیدوار می کنه .

این ماه هم در اراک و تهران گذشت .

پسر عزیز من در پایان 6 ماهگی 67 سانتی متر قد و 9.300 گرم وزن داشت .


حالا اگر دوست داشتید بقیه عکسها رو توی ادامه مطلب ببینیددددد

ادامه نوشته

رادین در 5 ماهگی

رادین گل گلی ما دیگه حسابی فهمو شده و می شه گفت درک زیادی از رفتار بزرگترا پیدا کرده .

رادین کاملا پا می گیره و می تونه با کمک چند دقیقه روی پاهاش بایسته ، خیلی سریع ، به سرعت نور غلت می زنه و سعی می کنه حرکت کنه اما نمی تونه .

رادین خوشگلم با صدای بلند می خنده و دل ما رو می بره .

از بین برنامه های تلویزیون به فوتبال علاقه داره حتی اخبار ورزشی !!!!! ( خدا به داد برسه )

از بین خواننده ها ، به سیاووش قمیشی علاقه داره !!!!!!!!!!!!!!!!!!!!!!

توی جاهای خلوت با پستونک می خوابه و در آرامش روی پا ، ولی اگه از وقت خوابش بگدره تنها توی بغل ، اونم با لالایی عروسک قشنگ من .

آب دهانشم که دائما " آویزونه و انگشت شصتش رو می مکه .

از شباش نگو که پس رفت کرده و بازم ساعتی یکبار بلند می شه و شیر می خوره

توی 5 ماهگی پسر شیکموی من خوارکی هایی مثل انگور و هلو و سیب و موز و البته چای رو امتحان کرد . وقتی ما میوه می خوریم سر و صدای زیاد راه می ندازه که به منم بدید و من با قاشق آب میوه ها رو بهش می دم .

اولین غذا رو که فرنی بود توی هفته آخر 5 ماهگی به پسملی دادیم که استقبال کرد .

از چای نگووووووو که کوفتمون می کنه ؛چای رو . دست هر کی ببینه آب از لب و لوچه اش راه می افته .

توی این ماه بجز یکبار اراک مابقی رو توی تهران بودیم .

رادین گل من در پایان 5 ماهگی 64 سانتی متر قد و 8.300 گرم وزن داشت .

الهی که همیشه سالم و سر حال باشی مامانی منننننننن


       

       

  مابقی عکسهای 5 ماهگی پسر کوچولوی نازنازیم رو در ادامه مطلب ببینیددددددد 

ادامه نوشته

4 ماهگی و سفر به مالزی

رادین 3 ماهه من درست در اولین روز از شروع ماه چهارم با هواپیمای ایران ایر و برای مدت 25 روز به همراه خانواده به مالزی رفتتتتتتتتتت

خانواده سفر شامل رادین ، مامان و باباش ، دایی و عموش ، خاله ها و دختر خاله باباش می شد. و اونجا به خونه خاله جونش رفتیم و ساعتها و روزهای خیلی خوبی رو سپری کردیم

رادین که از هر لحاظ نرمال بود و اصلا اذیتی برای من نداشت و از حق نگذریم ، اصلا من توی اون سفر احساس نکردم که بچه کوچیک دارم ، توی تمام گردش ها و خریدهای کل سفر توی کالسکه ای که به محض ورود از یکی از فروشگاههای مالزی براش خریدم بود ، همون جا شیر می خورد ، همونجا تعویض پوشک می شد و همونجا می خوابید و خلاصه بهترین پسر دنیا بود .

و منکه بسیار به صیقل روح نیاز داشتم ، توی آرامش اونجا به آرامش رسیدم و از افسرگی به سرعت فاصله گرفتم .

رادین 4 ماهه من با مکیدن پستانک خودشو خواب می کنه و از یه طرف بالششو با دست روی یک چشمش می کشه و با دست دیگرش روی چشم دیگرش رو می پوشونه اینقدر دوست داشتنی که براش ضعف می رم ، فقط اینکه زود بزود خوابش می گیره و شبها تا 3-4 ساعت اول بدون وقفه و بدون شیر می خوابه .

رادین من هر دوساعت یکبار شیر می خوره و بعد از اینکه سیر شد به علامت سیری جیغ می کشه ، مشت و انگشت شصتش و هر چی به دستش برسه رو می مکه و از بازی با دیگران بسیار لذت می بره

رادین در روز 3 شهریور یعنی وقتی 3 ماه و 20 روزه بود برای اولین بار غلطید

رادین می تونه وسایل اطراف خود رو با دست بگیره و با پتوی خودش بازی می کنه

از کشیدن موهای ما و عینک باباش لذت می بره

معنی بعضی کلمات مثل شیر می خوای ، گشنه ای ، رادین جان بیا بغلم ، خوابت می یاد و ... رو هم می فهمه .

خلاصه که پسر من یه دنیا عشق ، مهربونی و آرامشه که من واقعا" می ستایمش .


رادین کچولو در مالزی ::::::

رادین در برجایاهیلز( دهکده فرانسویها در مالزی )

رادین پس از برگشت ::::::


لطفا" به بقیه عکسها در ادامه مطلب توجه فرماییددددددددددددددددددد



ادامه نوشته

رادین پسر سه ماهه من

رادین قدم در سومین ماه تولد خود گذاشته و من به شدت آسیب پذیر شدم ، بهانه گیر ، عصبی و یا شاید افسرده و به خونه خودمون برگشتم و سعی می کنم شرایط رو به نحو احسن تغییر بدم .

بالاخره با هر زحمتی که بود پسرکمو که اصلا خیال پستانک گرفتن هم نداشتن به پستانک عادت دادم ، اینقدر نوک اونو توی مولتی ویتامین فرو کردم و در دهانش گداشتم و از انواع و اقسام مدلهای پستانک استفاده کردم ، که طفلکی تسلیم شد و اونو پذیرفت . حالا دیگه پسرم هر 1.5 یا 2 ساعت یکبار و هر بار 20 دقیقه شیر می خوره ، البته در خواب ساعتی یکبار و البته با مدت زمان 10 دقیقه . و اگر با خستگی مفرط به خواب بره 3 یا 4 ساعت بدون شیر می خوابه .

رادین با مکیدن پستانک خودشو خواب می کنه و روی پا و یا با گردش توی کالسکه و ماشین سواری هم به خواب می ره .

رادین سه ماهه من می خنده البته بی صدا و گاهی صدا دار ، بغض کردن و ترسیدن هم بلده .

از تماشای تلویزیون بی وقفه و برای ساعتهای طولانی لذت می بره.

کاملا روی پهلو می چرخه ، اما هنوز غلت نمی زنه و عبور و مرور ما رو تا اونجا که با سر و چشم بتونه دنبال می کنه . به عروسک ها و گردونه ها و لامپها خیلی واکنش نشون می ده .

من و پسری توی این ماه هم دو بار تا اراک رفتیم و برگشتیم و در اونجا رادین من از پیک نیک در هوای آزاد برای تمام روز لذت بسیار برد .

رادین عزیز ما در پایان 3 ماهگی 63 سانتی متر قد و 6.600 گرم وزن داشت .

خلاصه که صبرم به ثمر نشسته و تقریبا رفتارای پسرم کاملا نرمال و شادی بخش شده و منو هر روز از کسالت دور می کنه


مابقی عکسها رو تو ادامه مظلب ببینید ::::::::::::::



ادامه نوشته

دو ماهگی پسرم رادین

پسر گل من درست در روز اول از شروع ماه دوم زندگیش یعنی 1390/03/12 پا در اولین سفر خود و البته به اراک گداشت .و تقریبا کل ماه دوم رو در  اراک گدروندیم .

رادین توی 2 ماهگی خوابیدن و چطور خوابیدن رو بطور کل فراموش کرد و بسیار بسیار سخت به خواب می ره . 2 ساعت توی بغلم می گیرمش و راه می رم و شعر و لالایی می خونم ، خوابش که سنگین شد می گذارمش زمین ، اما فورا بیدار می شه و ای داد بیداد  ، باز از اول ...

رادین صبور و مهربون من انگار دل درد داره و به خودش می پیچه اما بخاطرش گریه نمی کنه .

تا 45 روزگی شیر خوردنش همون روال قبل رو داشت اما بعد از اون کمی بهتر شد و هر یک ساعت یکبار  و هر بار 20 دقیقه شیر می نوشید .

رادین 32 روزه برای اولین بار به آرامستان اراک و سر خاک مامانی اش رفت 

در 41 روزگی برای اولین بار خندید ( تاقبل از اون خنده هاش تو خواب و توهم بود )

در 43 روزگی به روش سنتی ختنه شد و پس از یک هفته بهبود یافت

در 45 روزگی برای اولین بار در مقابل رفتار دیگران واکنش بغض کردن رو نشون داد

و در 50 روزگی پسرم رادین ، عموجانم به رحمت خدا رفت .

رادین عزیز و دوست داشتنی من خیلی زیبا مشت بسته اش رو می مکه و از ماشین سواری بسیار لذت می بره

رادین من در پایان دو ماهگی 57 سانتی متر قد و 5.5 کیلوگرم وزن داره .

رادین یک ماهه ما

رادین عزیز و دوست داشتنی وجودش برام خیلی با ارزشه ، اما اینقدر گرفتار و پیوسته مشغولم کرده که گاها" نگران می شم مبادا افسردگی بگیرم

آخه پسرک من هر نیم ساعت یکبار شیر می خوره و هر بار شیر خوردنش دو ساعت طول می کشه و بعد از اون باز نیم ساعت بعد روز از نو و روزی از نو ... به همین خاطر شبها برای اینکه من هم بتونم چند ساعتی بخوابم گاها" بهش شیر خشک می دم .

پسرک نازنین من تنها سه روزه بود که نافش افتاد و من غافلگیر شدم و بعد از اون تا چند روز خونریزی خیلی خفیفی داشت که از نظر دکتر بی اهمیت بود .

رادین کوچک ما می تونه سرشو به اطراف بچرخونه ، وقتی دستاشو می گیری خودشو به سمت بالا می کشه . و از حرکات بی اختیار دستهای خودش می ترسه و از خواب می پره .

حدودا" روزی 10 مرتبه یا حتی بیشتر سکسکه های خیلی ناجوری می کنه که خودش تاب تحملش رو نداره و بعد از چند تا سکسکه می زنه زیر گریه تا در آغوش من آروم بگیره .

توی 1 ماه گذشته حتی یکبار هم پمپرز آقا باز نشد که گلاب به روتون خراب کاری شماره 2 نکرده باشه .

رادین کوچک ما برای اولین بار در 15 روزگی به اولین مهمانی وخونه خاله جونش رفت .

در 18 روزگی به اولین پارک زندگیش ( پارک اندیشه ) و بعد از اون رستوران رفت .

و اما من که به این همه سرویس دهی عادت ندارم ، یه جوارایی خودمو از یاد بردم و هنوز اطرافم رو حاله ای مبهم از دنیای ناشناخته بچه داری پوشونده .

ولی اینو می دونم که با تمام وجود دوستش دارم و با هیچ چیز تو دنیا عوضش نمی کنم .


زردی

یکشنبه : هجدهم / اردیبهشت ماه / 1390 :

رادین کوچک 5 روزه ما که با آمدنش گرما و محبت خاصی به زندگیمون بخشیده ، اینقدر ماه و مهربون و آرومه که از فرط عشقی که بهش دارم دلم می خواد گریه کنم . پسرم روز گدشته کاملا" زرد رنگ و بی حال و خواب آلوده بود و من نگران و پریشان .

امروز تست غربالگری داشت و مطابق با انتظار همه چیزش خوب و عالی بود بجز زردی ... زردی که آزمایشگاه عدد اون رو 16.5 اعلام کرد ....

دنیا روی سرم آوار شد ، زردی بالای 15 می بایست تو بیمارستان بستری بشه ، خدای من ، من چجوری می تونم پسر ناز و کوچیکم رو توی بیمارستان بستری کنم ؟؟؟؟؟؟ انگار یه چیزی مثل پتک توی سرم کوبید ، خدای من می ترسم . می ترسم پسرم رو از دست بدم ، 

پس اون همه درد و انتظار چی می شه ؟ پس اون کابوس وحشتناک زایمان چی می شه ؟ اگه زردیش از 20 بالاتر بره باید خونشو عوض کنن ! عوارض جبران ناپذیر داره ! خدایا اگه بلایی سر پسرم بیاد من می میرم ...

همه این فکرها و هزار تا فکر مزخرف دیگه تمام افکارم رو پوشونده بود و من زجه می زدم ، رادین رو از بغلم جدا نمی کردم و مثل بید می لرزیدم .

بابای رادین سر کار بود ، باهاش تماس گرفتم که سریع خودشو برسونه ، با کمک خواهرم و همسرش سریع ساک خودمو و رادین رو بستم و راهی بیمارستان شدیم ( بخاطر شیر من هم باید همراه رادین توی بیمارستان می موندم)

پس از چندی پرس و جو بیمارستان عمه زهرا رو برای بستری کردن رادین انتخاب کردیم ، توی اتاق نوزادان بیمارستان بهترین دستگاه کاهش زردی نوزادان رو که دستگاهی شبیه به یک سفینه بود به پسر من دادن .

لباسهای تنش رو بیرون آوردیم و فقط با یک پوشک و چشم بندی که چشماش رو از اشعه می پوشوند اونو توی دستگاه گداشتیم .

لحظه بسیار درناکی بود ، چراغ خونه ما تازه با آمدن پسرم روشن شده بود که باز هم می بایست تو بیمارستان می موند . پسرم از احساس چشم بند روی چشمش ناراحت بود و دائم سعی می کرد اونو از روی چشمش کنار بزنه ، گریه می کرد و من دلم از جا کنده می شد ، محسن بالای دستگاه رادین ایستاده بود و زار زار گریه می کرد و به من التماس می کرد که بیا بچمونو ببریم خونه ، ترو خدا گناه داره نمی تونه اینجا رو تحمل کنه . و من توی اون غروب غمگین انگار بدترین شکنجه دنیا رو می شدم که پسرم رو اونجور نالان و بی پناه توی اون دستگاه می دیدم .

با اولین تست زردی 17 گزارش شد . رادین توی دستگاه بود و من توی اتاق مادران و هر دو ساعت یکبار می آمدم و شیرش می دادم و تر و خشکش می کردم و به هر بهانه ای سعی می کردم توی اتاق نوزادان بمونم .

روز بعد زردی رادین به 12 رسیده بود و از داخل سفینه به داخل انکیباتور معمولی منتقل شد . توی NICU ، نوزادان خیلی بد حالی بودن که مشکلات خیلی زیادی داشتن  ، با دیدنشون دلم ریش می شد و اما امیدوار شدم ، چون زردی پسر من در مقابل اون همه بیماری ، کوچکترین مشکلی بود که می شد بهش فکر کرد .

روزهای سختی بود ، برای منی که خودم تازه زایمان کرده بودم و نیاز به استراحت و مراقبت داشتم ، دو روز تمام سر پا ایستادن و سرویس دادن و پایین و بالا شدن توی بیمارستان از پا در آورده بودم . بحدی که احساس می کردم بریدم و دیگه تحمل وزنم روی پاهام رو هم ندارم .

اما بالاخره هر جور که بود پسر عزیز ما ساعت 12 ظهر روز 20 اردیبهشت با زردی 10 از بیمارستان مرخص شد و باز به آغوش پر مهر خانه و خانواده برگشت .

الهی صد هزار مرتبه شکر



رادین ( جوانمرد ، بخشنده )

پسر عزیز و دوست داشتنی ما که این وبلاگ بعلاوه تمام زندگیم بهش تعلق داره ساعت 11:05 روز دوشنبه دوازدهم اردیبهشت 1390 با مشخصات ذیل قدم روی چشم من گذاشت :

وزن : 3020 گرم

قد : 48 سانتی متر

دور سر : 35 سانتی متر

دور سینه : 32 سانتی متر

رنگ چشم : طوسی

رنگ پوست: در بدور تولد گندمی اما بعد از چند روز سفید سفید

در هنگام تولد پسرم شبیه پدرش به نظر می رسید .



تولد پسرم رادین ( خاطره زایمان )

دوشنبه : دوازدهم / اریبهشت / 1390 :

امروز قرار بود من برم دکتر تا دکتر معاینه کنه و ببینه که اگر وضعیت پیشرفت مراحل زایمانی من اجازه می ده زایمان رو برای یک هفته دیگه به تاخیر بندازیم ... چون من می خواستم پسر کوچولوم رشد بیشتری بکنه ... در غیر اینصورت فردا 13 ام بدنیا بیاد ، اما من با 13 ام به چند دلیل موافق نبودم چون 13 ام بود ، چون شایان جونم آبله مرغون گرفته بود و من کمک خواهر جونو از دست می دادم ... چون بابایی و دو تا خواهر جون دیگه ام نمی تونستند خودشونو به موقع برسونن ...

صبح مثل همیشه از خواب بیدار شدم و رفتم سر کار ، حضور در محیط کار واقعا" برام سخت و زجر آور شده بود اما تا ساعت 3 تحمل کردم و بعد مرخصی گرفتم و رفتم دکتر ، از شانس مطب خیلی شلوغ بود و من دیگه از کمر درد نمی تونستم بشینم .. به همین خاطر روی چند تا صندلی مطب دراز کشیدم ...

بالاخره نوبت من رسید ، دکتر حالمو پرسید و من با تمام کلافگی ام گفتم بد خیلی بد ... معاینه وضعیت بچه و جسمانی من برای مشخص شدن زمان زایمان انجام شد ، خیلی دردناک و سخت بود سخت تر از هفته گدشته ، دستهای دکتر پر از خون شد و من از درد و استرس می لرزیدم و به دکتر می گفتم که فردا زوده ، اما دکتر گفت که دیگه جایی برای ریسک کردن باقی نمونده و شروع کرد به نوشتن نامه دستورالعمل پذیرش من برای بیمارستان و گفت صبح ساعت 7  بیمارستان باش ... زدم زیر گریه ، نمی دونم چرا بعد از این همه انتظار حالا دلم نمی خواست زایمان کنم ، شاید می ترسیدم ، شاید ذلم نمی خواست بچمو از خودم جدا کنم ، شاید بخاطر شرایط بود ، شاید از درد زیاد بود ولی هر چه که بود اینقدر به هم ریخته بودم که حتی نمی تونستم جلوی دکتر خود دار باشم .

محسن جلوی درب مطب منتظرم بود و بعد از دیدن حال زار من استرس به اونم منتقل شد ، آژانس گرفتیم و سریع رفتیم خونه ، از زور درد تحمل قدم برداشتن نداشتم ، اما به نظر نمی رسید که این دردها دردهای زایمانی باشه ، محسن به اصرار من با دایی علی و عمو احسان رفت بیرون ، چون از روز قبل قرار داشتن که برن لبتاب بخرن ... منم همونطور که روی تخت دراز کشیده بودم شروع کردم به تلفن زدن به بابا ، خواهرا و مامان محسن و خداحافطی کردن ، البته با گریه و حال زاررررررررر

یک ساعتی به همین حال گدشت که دیدم خونریزی دارم ، با دکتر تماس گرفتم و گفت همین الان پاشو برو بیمارستان ، حالا نه محسن هست و نه هیچ کس دیگه.

به خواهری زنگ زدم و گفتم بیان و منو ببرن بیمارستان  ، اون بیچاره ها هم سریع با همسرشو و شایان که آبله مرغون تمام سر و صورتش رو گرفته بود زود خودشونو رسوندن ، تلفنی به محسن هم گفتم که یکراست بیاد بیمارستان ...پشیمون شده بودم ، همه اش بخودم می گفتم دختر تورو چه به زایمان طبیعی ، چه کار می تونستم بکنم ، استرس دیوانه ام کرده بود .

گریان از زیر قرآن رد شدم و ساک بچه رو که از قبل آماده کرده بودم برداشتم و رفتیم .

ساعت 8 شب بود که توی بلوک زایمانی بودم ، ماماها که حوصله یه زایمان طبیعی اونم توی شب رو نداشتن سعی کردن منو متقاعد کنن که وقت زایمان نرسیده و من نمی تونم تحمل کنم و باید همه  سونو گرافی هام از اول تا حالا همراهم باشه و ... اما بادیدن نامه دکتر اجبارا" پدیرش شدم .

یکی از ماماها منو داخل اتاق برد و معاینه کرد و بازشدگی 4 سانت دهانه رحم و خونریزی رو تایید کرد و با گزارش تلفنی به دکترم دستورات لازم رو گرفت .

یکدست لباس اتاق عمل آبی رنگ بهم دادن اما چون پشت لباس باز بود یه چادر گل گلی روی سرم انداختم و رفتم بیرون بلوک و از خواهری و خانواده و همسرم خداحافظی کردم و به اونها گفتم که ماماها می گن زایمان تا صبح طول می کشه ، شما برین خونه .

ساعت 9 بود که اقدامات اولیه زایمان مثل تنقیه روده ها و غیره انجام شد و من روی یکی از تختهای یه اتاق 5 تخته که بهش اتاق درد می گفتن دراز کشیدم ، تنها زائوی اون شب من بودم و ماماها از اینکه یکنفر می خواد تا صبح احیانا" با داد و فریاداش آرامش شب اونها رو بهم بزنه حسابی ناراحت بودن و به من گفتن هر وقت پشیمون شدی بگو تا بگیم دکترت بید و سزارینت کنه .

ساعت 9:15 دقیقه بود که آمپول فشار رو داخل سرم من تزریق کردن و فشار سرم رو کم کردن تا دردهای زایمانی آهسته آهسته شروع بشه . ساعت 9:30 دقیقه بود که یه ماما با یه وسیله ای شبیه وردنه گلسازی آمد سراغم و کیسه آب بچه رو ترکوند ، دردناک و وحشتناک بود ، یک آن احساس کردم پاهام داغ شد آب گرمی که من احساس کردم مقدارشم زیاده از بدنم خارج شد ، وای کیسه آب پسرم که نه ماه ازش محافظت کرده بودم پاره شده بود و بچم مدت زیادی رو نمی تونست تو این وضعیت طی کنه نگرانینم صد چندان شده بود می ترسیدم بعد این همه انتطار و سختی بلایی سرش بیاد ، قلبم داشت از نگرانی از حرکت باز می ایستاد . به محض ترکیدن کیسه آب انقباضات زایمانی با فواصل هر 4 دقیقه شروع شد و با گذشت زمان فواصل اونها کمتر و انقباضات دردناکتر و طولانی تر می شدن تا جایی که حس کردم درد دائمی دارم .

دو تا ماما مسئول چک کردن وضعیت بچه و ضربان قلب اون بودن و با یه وسیله ای شبیه میکروفن هر چند دقیقه یکبار به صدای قلبش گوش می دادن و من با تمام دردی که سرار وجودم رو به رعشه انداخته بود تنها و تنها به سلامت پسرم فکر می کردم و بهش می گفتم مامان جون هر جور شده تو رو به دنیا می یارم ، من مراقبتم کوچولو ... با شروع هر انقباض با وجود تمام دردی که داشتم برای کسایی که التماس دعا داشتن دعا کردم و سعی کردم جیغ نزنم ، فقط با مشت به دیوار می کوبیدم و یا کمرم رو فشار می دادم .

دو تا ماما مسئول معاینه چند دقیقه یکبار من بودن تا ببینن پیشرفت زایمان در چه حده ، اولین معاینه حدود ساعت 10 شب انجام شد ، بازشدگی دهانه رحم به 7 سانت رسیده بود ، ماما با دستپاچگی شماره دکترو گرفت و ازش خواست تا خودشو زودتر برسونه ، منم که دیگه درد امانمو بریده بود گفتم به دکتر بگید بیاد یا منو سزارین کنه و یا بی حسی اپی دورال بده ، دکتر هم گفت اپی دورال که امکان نداره بکنم ،  سزارینم باید برسم اونجا بعد تصمیم می گیریم .

ساعت 10:30 بود که دکتر رسید بالای سر منو و احوالمو پرسید و من اعتراض کردم که چرا دیر آمده و من دارم می میرم . درد امانمو بریده بود توی یه راه بی بازگشت افتاده بودم ، به هر ترتیبی که بود باید تمومش می کردم ، می خواستم بگم سرم فشار رو بردارن ولی فایده ای نداشت دردای زایمانی یکی پس از دیگری می یامدن و نمی شد جلوشونو گرفت . دکتر بدون اینکه لباساشو عوض کنه دستکش پوشید و منو معاینه کرد و گفت اگر تحمل کنی یکربع دیگه همه چیز تموم می شه ، بچه داره می یاد .

دکتر سعی کرد به من یاد بده که چجوری کمک کنم و فشار بیارم تا بچه بدنیا بیاد  :موقع شروع انقباض نفس عمیق بکش ، پاهاتو توی شکمت جمع کن و به سمت خارج فشار بیار .

دردها و فشار ها و زور زدن های دردناک شروع شد ، حدود 10 انقباض به همین منوال گدشت و بعد دکتر گفت باید بلند شم و به اتاق مجاور که اتاق زایمان بود برم .

بلند شم ! بدون کمک ! خودم راه برم ! چجوری ؟

با هر جونکندن که بود به اتاق زایمان رفتم و روی تخت زایمان که شبیه تخت معاینه زنان بود خوابیدم ، 3-4 تا انقباض به همون منوال قبل گدشت دیگه داشتم می مردم ، دیگه توان نداشتم ، تا لحظه ای که احساس کردم مرگ رو دارم جلوی چشمام می بینم نفسم بند اومده بود ، کبود شده بودم ، همه اعضا و جوارحم داشت از هم می پاشید ، با همه زندگی حتی فرزند ندیدم خداحافظی کردم ، یه ماما افتاد بالای شکمم و فشار آورد ، یه ماما دیگه برام ماسک اکسیژن گذاشت و دکتر پرینه رو برش زد .بی اختیار دهانم رو باز کرده بودم و داد می زدم ، چون چاره ای جر این نداشتم همچنان زور می زدم تا اینکه بالاخره شازده پسر متولد شد .

همه از دور و برم کنار رفتن و به بچه می رسیدن ، پسرم به محض ورود روی دست خانم دکتر جیش کرد . قد و وزنش کردن ، نافشو گره زدن ، تمیزش گردن و توی تختی که بالاش بخاری بود خوابوندنش ، دائما" گریه می کرد و من که هنوز درد داشتم اما نه به شدت قبل خسته و کلافه حتی به گریه بچه هم اعتراض کردم . دوباره انقباض دردناک ، اینبار جفت بود که از بدن خارج می شد و بعد از اون دکتر شروع به خیاطی و دوخت و دوز کرد ، آمپول بی حسی زده بود و من چیز زیادی حس نمی کردم .

پسرم ظاهری باریک و سبزه با قد 48 سانت و وزن 3020 گرم داشت .و ساعت 11:05 شب وارد دنیای فانی ما شد .

دو ساعت بعد از زایمان رو هم همونجور روی اون تخت بودم و بعد از اینکه پسرم گرم شد حدود ساعت 12 بود که برای اولین بار اون رو در حالی که توی یه پتو پیچیده بودن ، توی بغلم گداشتن تا شیرش بدم و اینجوری بود که تمام دردها از یادم رفت و های های زدم زیر گریه . قربون صدقه اش می رفتم و اشک می ریختم و هیجان وصف ناپدیری داشتم که از این اتاق بیرون برم و پسرم رو به خانواده و مخصوصا" باباش نشون بدم . اشک امانمو بریده بود ، برام باور نکردنی بود ، خدایااااااااا این بچه منه ؟ پسر من ؟ دنیا و هستی من ؟ باورم نمی شه .

ساعت 1 شب بود که منو روی ویلچر نشوندن و همراه پسرم روی تختش از اتاق زایمان خارج شدیم ، دل تو دلم نبود ، بچه رو به اتاق نوزادان بردن تا واکسن بزنن و لباس بپوشونن و منو به بخش VIP منتقل کردن ، وقتی از آسانسور وارد بخش شدم با تعجب دیدم که هر دو خواهرم ، پدرم از اراک ، برادرم ، همسرم و مادر همسرم همه آمدن به پیشواز . گرچه زار و نزار بودم و رنگ پریده اما اینقدر خوشحال بودم که انگار چند برابر همیشه انرژی دارم . پدرم منو در آغوش گرفت و گریست ، من هم همینطور و هر دو می دونستیم که بیشتر این گریه برای جای خالی مامان توی این لحظه است . محسن که رفته بود و بچه رو دیده بود اشک توی چشماش جمع شده بود و  با هیجان تمام از زیبایی پسرش می گفت و مثل پروانه دور من می چرخید .

خلاصه اینجوری بود که ما شدیم صاحب یه آقا پسر گل و شیطون که توی همون بیمارستان اسمشو به همه رادین اعلام کردیم و ساعت 2 ظهر به خونه منتقل شدیم و آقا گوسفنده دم در انتظارمونو می کشید و بالاخره رادین عشق ما ، نفس و زندگی ما ، تمام هستی ما وارد خونه خودش شد .





شروع شمارش معکوس

دوشنبه : پنجم / اردیبهشت ماه / 1390 :


پسر عزیزم من و شما الان 37 هفته است که با هم همزیستی مسالمت آمیز داریم هههههه

امروز من برای تععین نحوه زایمان و همچنین سلامت شما وقت دکتر داشتم ... برای همین صبح رفتم سونو گرافی بیوفیزیکال ( یه سونوگرافی برای تشخیص سلامت کامل که امتیاز می دن ) ، سقف امتیاز اون 8 هست و پسر من شاگرد اول شد ....8 از 8 ..... سونوگرافی ساعت 11 صبح همراه با بابا محسن انجام شد . ساعت 6 عصر مطب دکتر بودم و خانم دکتر از همه چیز حتی وزن 2600 گرمی شما ( توی سونوگرافی نشون داد ) ابراز رضایت کرد .

معاینه خیلی سخت بود ، اما مشخص شد که احتمالا" شما دو هفته زودتر و حدود 15 اردیبهشت و به روش طبیعی به دنیا می یایی .

اما امان از شب : متاسفانه بخاطر معاینه به خونریزی افتادم ، کمر درد شدید و انقباضات زود رس زایمانی ، تا صبح از درد به خودم پیچیدم و روز بعد هم بخاطر درد اداره نرفتم و استراحت کردم .

شب بدی بود هر لحظه بیم این می رفت که تو زودتر از موعد بدنیا بیای درحالی که هنوز رشد کافی رو نکردی .

خلاصه که خانم دکتر با اخذ 300.000 تومن اضافه بر دستمزد بیمارستان ، نامه پدیرش ما رو نوشت و اینجوری بود که شمارش معکوس شروع شد .....


نامگداری پسرم

امروز بالاخره تصمیم گرفتیم پسر کوچولومون رو نامگداری کنیم . به همین خاطر شب با محسن از بین 8 اسمی که مد نظرمون بود , سه تا رو تایید کردیم و لای قرآن گداشتیم و من با خدا گفتم خدایا کمک کن اسمی رو که همراه خودش یک عمر و سعادت و خوشبختی پسرم رو همراه داشته باشه براش برگزینیم و اونوقت یکی از اسمها رو از لای قرآن بیرون آوردم و اون اسم چیزی نبود جز 

                                                 رادین

گفتم نه ، تو هم باباشی ، تو هم بیا از اول باز کن ، و جالب اینکه اینبار هم همون اسم از لای قرآن بیرون آمد

و اینجوری بود که پسر کوچولوی ما قبل از آمدن نام رادین رو گرفت

رادین به معنای جوانمرد

اسامی مورد تایید ما از این قرار بود عزیزم :

راشن ، رادین ، آرشا ، شایراد ، هوراد و ... 

روزهای سخت

سه شنبه : شانزدهم / فرودین ماه / 1390 :

زن عشق مي كارد و كينه درو مي كند... ديه اش نصف ديه توست و مجازات زنايش با تو برابر... مي تواند تنها يك همسر داشته باشد و تو مختار به داشتن چهار همسرهستي .... براي ازدواجش ــ در هر سني ـ اجازه ولي لازم است و تو هر زماني بخواهي به لطف قانونگذار ميتواني ازدواج كني ... در محبسي به نام بكارت زنداني است و تو ... او كتك مي خورد و تو محاكمه نمي شوي ... او مي زايد و تو براي فرزندش نام انتخاب مي كني....او درد مي كشد و تو نگراني كه كودك دختر نباشد .... او بي خوابي مي كشد و تو خواب حوريان بهشتي را مي بيني .... او مادر مي شود و همه جا مي پرسند نام پدر

                                                                                                             (( دکتر علی شریعتی ))


پسر کوچک و بی پناهم سلام

عشق مادر ، برایت آرزوی بهترین ها و زیباترین ها را دارم .

این روزها ، لحظات سختی رو می گذرونم ، سخت سخت ، اول از همه بخاطر انتظار رسیدن تو و بعد از اون شرایطی که دارم، نمی دونم شاید هیچ وقت دلم نمی خواست سختی دوران بارداریم رو برات بنویسم ، اما گفتم شاید روزی با خوندنش بیشتر قدر مادرت رو بدونی

عشق مادر این روزها درد سراسر وجودم رو فرا گرفته بزور قدم برمی دارم ، به سختی می شینم و سخت تر از جا بلند می شم ، شبا بجای خوابیدن با بالشها بازی می کنم و هر لحظه با جا بجا کردن اونها و جا بجا شدن خودم روی اونها سعی می کنم از درد اندامهام بکاهم و بخوابم اما دریغ از خواب ... و صبح ها بی توجه به شب سخت گذشته باید بیام سر کار و 9 ساعت پشت میز بشینم و پاسخگو باشم ... و دم از درد کتف ، کشاله ران و لگن و شکمم ، ... و حتی بند بند انگشتای دستم نزنم .

این روزها سخت نگرانم ، نگران آمدن تو ، نگران از لحظه زایمان ، نگران از لحظه دیدار و نگران تر از اینکه آیا من لیاقت بزرگ کردن تو رو دارم .

انتظار سخت ، چه برسه انتظاری این چنین دردناک .

پسر کوچک و نازنینم مدت زیادی تا آمدن تو نمونده ، امیدوارم اونقدر ماه و مهربون باشی تا خستگی این 9 ماه انتظار رو از تنم بدر کنی و بشی پشت و پناه مادر .

الهی قربونت برم من و بابا بی صبرانه و عاشقانه منتظرتیم




عید بر عاشقان مبارک باد

دوشنبه : یکم / فروردین ماه / 1390 :

یا مقلب القلوب والبصار

یا مدبر الیل و النهار

یا محول الحول و الحوال

حول حالنا الی احسن الحال


زندگی فرصت بس کوتاهی است             تا بدانیم که مرگ           

   آخرین نقطه پرواز پرستوها نیست

مرگ هم حادثه است       مثل افتادن برگ     

   که بدانیم پس از خواب زمستانی خاک           نفس سبز بهاری جاریست


خدایا خداوندا از تو متشکرم که توفیق دیدن یه سال دیگه رو هم بمن عطا کردی ... خدایا تو رو به داده هات سپاس و به نداده هات شکر ... خدایا تو رو به بزرگیت شکر

خدایا در ابتدای این سال جدید بعد از درخواست سلامتی خانواده و فرزند کوچک در راهم و آمرزش مادرم .... می خوام که دل همه منتظرا رو شاد کنی و چشمشون رو به نور امید روشنایی ببخشی . 

خدایا خداوندا فرزند ، این امانت الهی رو سالم بدست والدین برسون و به اونها ببخش و به ما کمک کن تا از این هدیه به خوبی مراقبت کنیم و لایق داشتنش باشیم .

الهی آمین یا رب العالمین


بالاخره سال 1390 از راه رسید و به یکی از نگرانی های من برای زود بدنیا آمدن بچه پایان داد ...

به محض تبریک سال جدید به همسرم که البته امسال تحویل سالی رو دور از هم داشتیم از اینکه پسرمون وارد سال 90 شد ابراز خرسندی کرد و فهمیدم که اونم مثل من از اینکه بچه زود تر و در سال 89 بدنیا بیاد نگران بوده .

متاسفانه در لحظه تحویل سال 1390 به دلیل شرایط کاری همسری و وضعیت نابسامان جسمانی من ، کنار هم نبودیم و من پیش بابایی و خاله ها بودم و همسری تهران تنها و با تلفن در جمع ما حضور داشت ... 

اما امیدوارم سال دیگه و سالهای بعد خانواده سه نفری ما همیشه و در همه حال در کنار هم باشیم .

الهی آمین

تولد مامان

پنج شنبه : نوزدهم / اسفند ماه / 1389

امروز تولد منه ، من امروز 30 ساله شدم ...

30 سالگی با یه گل پسر درون وجودم ...

از قبل تصمیم گرفته بودم که این روز رو به عنوان آخرین سالی که هنوز خودم برای خودم مهمم جشن بگیرم

به همین خاطر دو سری مهمون برای پنج شنبه و جمعه دعوت کردم ، که پنج شنبه شامل خانواده خودم از جمله بابایی و خاله ها و دایی تو و عمو و دختر عموی من و جمعه خانواده باب از جمله عمو و عمه و مادر بزرگ شما و مادر بزرگ بابا بودن .

فرصت مناسبی بود برای نمایش سیسمونی گل پسری ، که با آب و تاب همه رو نشون دادم و همه برات ذوق ترکوندن ... یه عالمه کادو هم گرفتی ... ای شیطون تولد منه اما تو کادو می گیری !!!!!

البته منم یه عالمه کادو گرفتم و حال کردم

تولد خوبی بود اما حتما" سال دیگه با حضور تو بهتر هم می شه .

سری سوم سیسمونی گل پسملی

سه شنبه : دهم / اسفند ماه / 1389 :

حالا دیگه بعد از آمدن تخت و کمد پسری مونده رختخوابش

که اونم عصر امروز با خاله رفتیم پاساژ کودک جمهوری و یه رختخواب سبز خوشگل با نفش گوسفند برجسته برات خریدم .......وای نمی دونی چقده خوشگل و دوست داشتنی ...

یدونه آویز بالای تخت هم گرفتم که چهار تا زنبور رنگ و وارنگ داره و واسه پسرم آهنگ می زنه و می چرخه تا خوابش ببره

با چند تا جغجغه و اسباب بازی و لباس دیگه ...

خلاصه که دیگه کم کم همه چیز برای آمدنت آماده شده و جای جای خونه منتظر ورود آقا پسر کوچولوی ماست.

راستی یه دوربین توپ هم گرفتیم و تصمیم دارم عکس تمام وسایلت رو برات بگیرم و بزارم که ایشالا برات موندنی بشه

28 هفته قدم به قدم

شنبه : هفتم / اسفند ماه / 1389 :

امروز من و پسرم بیست و هشت هفته است که نفس به نفس و قدم به قدم همراه هم بودیم دیگه حسابی وابسته و دلبسته اش شدم و انتظارش رو می کشم

مشکلات و ناراحتی های کوچیک منو سخت می ترسونه و نگران می کنه ، اما امیدم به خدایی است که تو رو بهم هدیه داده و می دونم که فرشته امانتی اش رو سالم به دستم می رسونه ...اما خوب چه کنم دست خودم نیست دلشوره دارم .

امروز چون نگران سوراخ بودن کیسه آبت بودم رفتم سونو گرافی ، که خدا رو شکر همه چیزت طبیعی گزارش شد و مشکلی نبود ، بجز پایین بودن جفت که اونم دکتر گفت جای نگرانی نیست و طبیعی ...

وزن نی نی 28 هفته ای ما 1.100 گرم بود

چرخیده بود و سرش به سمت پایین شکم مامان قرار گرفته بود

کیسه آبش شکر خدا سالم بود و قلب کوچولوش تند تند می تپید

الهی که مامان قربون پسرش بره عزیزم

خاله بهت می گه آقا پسر زرنگه ، چون سر موقع چرخیدی عزیز

راستی پنج شنبه هم آزمایشهای مورد نیاز رو از نظر چکاب قند و چربی و عفونت دادم که خدا رو شکر همه چیز خوب بود...

اما خدایی تا به دکتر برسم و سلامت تو رو تایید کنه اعصابی ازم خورد شد که صد بار مردم و زنده شدم ، می دونم که نمی تونی درک کنی مثل خود من که تا روزی که مادر نشدم حس مادرانه رو درک نکردم .

پایدار و نامدار باشی عزیزم .

سری دوم سیسمونی گل پسرم

جمعه : بیست و نهم / بهمن ماه / 1389 :

دیروز صبح تصمیم گرفتم برم خرید برای پسرم و مابقی وسیله هایی که نیاز داره رو تهیه کنم ...

از صبح تا ظهر خیابونا رو بالا و پایین کردم اما چون دست تنها بودم فقط تونستم اسباب بازی و جا جوله ای ، جا جورابی و کشوی لباس و ... واسه پسرم بخرم و مابقی موکول شد به عصر که با بابایی بریم ...

عصر رفتیم حسن آباد و مدل تخت و کمدها رو دید زدیم ، اما بخاطر کمبود فضا خرید نکردیم و فقط اندازه گیری کردیم تا بریم و با ابعاد اتاق مقایسه کنیم ببینیم چی می شه خرید ...

صبح خاله جون زنگ زد و گفت بریم اونجا ، تا با هم بریم و یه مرکز دیگه لوازم چوبی ( یافت آباد) رو ببینیم ، خلاصه که ساعت 2.5 ظهر موفق شدیم یه تخت نوزادی با یه ویترین بالای تخت برای گل پسرم ، متناسب با ابعاد اتاق خواب سفارش بدیم ، قهوه ای و سبز مدل نایک !!

سرویس خواب روز پنج شنبه 5 اسفند به خونه ما آمد و چون مدل سفارشی بود متاسفانه طوری دمونتاژ نشده بود که بتونه راحت از راه پله ها بالا بیاد ...

تا اینکه بالاخره جمعه 6 اسفند با مراجعه فروشنده تخت و کمد به منزل ما و دمونتاژ کردن کمد پسری از پله ها بالا آمد و وارد اتاق خواب ما شد ...

وای گل پسرم نمی دونی چقدر ماه شده وسایلت  ، پسرونه و خوشگل ؛ با ابهت و مردونه .

حالا ندیگه ما با دیدن تخت تو کنار خودمون و خودت تو دل مامان حسابی منتظر آمدنت هستیم عزیزم

ایشالا سفر نه ماهت به سلامت به پایان برسه و سالم بیای پیشمون نانازم ...



من و پسرم در 26 هفتگی

دوشنبه : هیجدهم / بهمن ماه / 1389




اين روزها عاشقم

عاشق خانه ام. همخانه ام 

و نازنيني كه تا چند ماه ديگر مهمان خانه مان مي شود 

اين روزها سخت عاشقم 

عاشق لحظه هاي ناب زندگيم 

اين روزها شاه بيت غزل هايم. كودكي ست 

كه نفس نفس 

انتظار آمدنش را ميكشم


Lilypie Pregnancy tickers

سیسمونی پسرک خوشگل ما

 

پنج شنبه / دوم / دی ماه / ۱۳۸۹

با توجه به در پیش بودن ماه صفر و بعد از اون شلوغیهای شب عید و گرونی های درپیش تصمیم گرفتم که امروز برم و برای پسر کوچولوی خوشگلم خرید کنم . این بود که صبح با خاله ( مامان شایان ) رفتیم خیابون و برای پسرم یه عالمه لباس خوشگل خریدیم . بعد از ظهر هم رفتیم سمت پاساژ کودک جمهوری و همه وسیله هایی که برای یه نی نی خوشگل تازه از راه رسیده لازمه رو تهیه کردیم .

خلاصه که حسابی پیادمون کردی مامان جون . هر چیز خوشگلی که دیدم رو بدون توجه به قیمتش برات خریدم ، تا نی نی ماه من ، خوشگلترین پسملی دنیا چیزی کم و کسر نداشته باشه .

اما حیف حیف که الان نمی تونم برات عکساشو اینجا بزارم . اما قول قول که توی اولین فرصت عکس تمام لباسها و کفشها و وسیله هاتو بگیرم و یکی یکی اینجا بزارم تا بعدها وقتی که همشونو خراب کرده بودی بتونی ببینی که پسرم چیا داشته

                                                                                             http://www.smileycodes.info

قربون اون شکل ماهت برم مامان جون .

دیگه یواش یواش من و بابایی داریم برات بی طاقت می شیم و با دیدن نی نی های خوشگل آب از لب و لوچمون راه می افته واسه دیدن تو خوشگل مامان و بابا 



آغاز شیطنتهای گل پسری

شنبه / بیست و هفتم / آذر ماه / 1389

شیطونیهای نی نی ووول وووول ما شروع شد :

از روزی که رفنم سونو و شیطونیهای گل پسرمو دیدم ، بهش بیشتر فکر کردم و سعی کردم که منم متوجه حرکتهاش بشم ......از اون روز احساس زمین لرزه داشتم توی شکمم تا اینکه امروز عصر ساعت 15:20 دقیقه گل پسر مامان اولین حرکت محسوسشو رو کرد و انگار که از داخل دستشو گذاشت و شکممو حل داد جلو.

باحالیییییییییی جیگر مامان .........دورت به گردم الهی که رقص ماهی کوچولویی خودتو رو کردی .

پسر شیطون مامان حالا که دیگه دارم حست می کنم .....فهمیدم که تو یه نی نی شیطون پر انرژی هستی .

فدات بشم الهی گل پسری مراقب باش اینقده خودتو به در و دیوار می زنی بلایی سرت نیاد !!!!!تصاوير جديد زيباسازی وبلاگ , سايت پيچك » بخش تصاوير زيباسازی » سری پنجم www.pichak.net كليك كنيد

         

                               http://radsms.com/image/image_post/motefareghe/gol-ziba.gif

آی پسری داریم - عسلی داریم - پسری شیرین

سه شنبه / بیست و سوم / آذر ماه / ۱۳۸۹

جیگر مامان تو تازه چند روز که پنجمین ماه از زندگی قشنگتو شروع کردی ، و من از اینکه می بینم هر روز بزرگ و بزرگتر می شی خیلی خوشحالم .

دیروز رفتم دکتر برای چکاب ماهانه ، وقتی که معاینه کرد با تعجب گفت ماشالله خیلی خوب رشد کرده و الان که 18 هفته است ، به اندازه بچه 20 هفته رشد کرده .........ماشالله به نی نی نازم که واسه خودش رضا زاده شده . بعد هم برام یه سونو نوشت که سلامتتو چک کنم و بدونم که مهمون کوچولوی ما دخمل یا پسمل ؟

ساعت 10 صبح امروز وقت سونو گرفتم ، بابایی هم مرخصی گرفت و آمد سراغ من تا با هم بریم و تو رو ببینیم ، تا حدود ساعت 11 معطل شدیم و ساعت 11 لحظه موعود فرا رسید ..........بابای مهربونت برای اولین بار بود که تو رو می دید و صداتو می شنید اشک از چشماش سرازیر شده بود و نفسش توی سینه حبس و غرق تماشای تو بود ......وقتی صدای قلبتو پخش کرد قیافه ای پیدا کرده بود دیدنی !!!!!!!تصاوير جديد زيباسازی وبلاگ , سايت پيچك » بخش تصاوير زيباسازی » سری پنجم www.pichak.net كليك كنيد

حدس من برای جنسیت تو پسر بود .....از خانم دکتر پرسیدم جنسیتش چی ؟ گفت پسر .......اما بزار بازم مطمئن شم .

ای جان قربون پسرم برم

آی پسری داریم ، پسری داریم ، پسری شیرین ، آی قندک داریم ، شکر داریم ، پسر  داریم ..........وای ....دوست دارم پسرم

دوست دارم پسرم

دوست دارم پسرم

وقتی به خانم دکتر گفتم که بابایی برای اولین بار که تو رو می بینه و من حساسیت دارم که تو کاملا" چک بشی ، حسابی بهمون فاز داد و از فرق سر تا نوک پای کوچولوتو بهمون نشون داد . و بعد هم گفت که اندازه ات کاملا" طبیعی و درست به اندازه سنتی ...کوچولوی ۲۲۰ گرمی من !!!!!!!

وای از شیطونی هات حتی یه لحضه هم آروم نمی موندی تا بشه چکت کرد ، از بالا به پایین ، از چپ به راست ، حالا بچرخ . حالا برقص . حالا یه کله ملاق.......تصاوير جديد زيباسازی وبلاگ , سايت پيچك » بخش تصاوير زيباسازی » سری پنجم www.pichak.net كليك كنيد

خلاصه که سونو تمام شد و ما شدیدم صاحب یه گل پسر قند عسل .

خوش اومدی پسرکم .......به محفل گرم عشق من و بابایی خوش اومدی عزیزم .

 

حس بودن وجود نازنینت در وجودم

چهارشنبه / دهم / آذر ماه / 1389

چند روزی بود که دلم می خواست نی نی خوشگل ما خودشو بهم ثابت کنه و من توی وجودم احساسش کنم ، تا اینکه دیشب ...

همینطور که روی پهلوی چپ خوابیده بودم و دستم رو گذاشته بودم روی شکمم تا بتونم با تو ارتباط برقرار کنم ، زیر انگشتای دستم ، توی شکمم احساس کردم یه ضربان یا یه نبض در حال تپیدن .....واییییییی خدای من چه حسی داشت ...

با این وجود بازم شک کردم ..بابا رو از خواب بیدار کردم و گفتم دستتو بزار روی شکمم ، چی حس می کنی ؟ بابا که گیج گیج شده بود گفت ضربان ، یک ضربان تند و قشنگ ....طفلکی آب دهنش خشکیده بود و به طرز عجیبی هیجان زده شده بود ...دائم از من می پرسید که این خودش ؟

مامان اونقدر هیجان و تردید داشت که نمی دونست باید به بابایی چی بگه ، اما وقتی که دیدم بعد از چند دقیقه ضربان قطع شد .......متوجه شدم که اون ضربان همون ماهی کوچولوی برکه ما بود که از اعماق دل مامانش به سطح اومده بود تا خودی نشون بده

وای عزیزم نمی دونی چه حس قشنگی بودن با تو و حس کردن وجود تو در وجودم

آرزوی مامان و بابا صحت و سلامت توست و برای دیدنت لحظه شماری می کنن .

حالا دیگه من و بابا منتظریم تا بدونیم ماهی برکه ما دخمل یا پسمل ،،، البته که هر دو عزیزن و دوست داشتنی ...اما این فقط یه حس کنجکاوی که باید چند وقت دیگه جوابشو پیدا کنیم ، چون مامان تصمیم گرفته وقتی که تو 20 هفته ای شدی بره و جنسیتت رو ببینه .

حس کردن تپش قلبت زیر بوست بدنم ، احساسی داره وصف ناشدنی ، که تا لمسش نکنی درکش نمی کنی

                                                                                                       

اولین هدیه

تصاوير جديد زيباسازی وبلاگ , سايت پيچك » بخش تصاوير زيباسازی » سری پنجم www.pichak.net كليك كنيد

سلام سلام گل مامان 

خوب حالا می خوام برات بگم از کسایی که خیلی دوست دارن ، البته ظاهرا" دوستداران تو خیلی زیادن من اصلا" فکر هم نمی کردم که اینقدر برای همه عزیز باشی .......اما بزار برات بگم از اولین هدیه:

خاله شادی مهربون از مالزی برگشت و برای نی نی دو ماهه من بهترین و بیشترین سوغاتی رو آورد ، اینقدر زیاد که نزدیک بود من خودم هم بهت حسودی کنم ...هههههه

خاله از مالزی واسه ماهی کوچولوی برکه ما 2 تا پیراهن دخترونه ، 4 تا سرهمی خیلی ناز نازی ، یدونه ظرف غذا ، یدونه پنکه بالای کالسکه واسه نی نی خوشگله ، سه جفت جوراب ، یک جفت کتونی آلستار سفید ، یک جفت دمپایی اسپایدرمن مشکی و قرمز ، یک جفت پاپوش آبی و یدونه جامسواکی خرسی آورده.

هورااااااااااااااااااااااااااااا

دستت دردنکنه خاله جون ( نی نی نازی یادت باشه بعدا" از خاله تشکر کنی یاااااا )

بابایی عاشق دمپایی هات شده که قدش اندازه یک انگشت باباست ....بابا دمپایی هاتو گذاشته روی میز تلویزیون و کلی باهاش حال می کنه.

و اما دومین کادو : خاله بزرگه ، مامان شایان کوچولوی ما ، شروع کرد به درست کردن کاردستی و برای نی نی جون ما یدونه کت و کلاه با شلوار و یک جفت پاپوش خوشگل نارنجی بافده .....خیلی خوشگل شده و می شه توش تو رو تصور کرد که داری تلاش می کنی پاپوش رو از پات دربیاری تا بتونی انگشت شست پات رو بخوری ......ای جانممممممم

و اما سومین هدیه : جیگر طلای مامان سومین هدیه اش رو از خاله کوچیکه گرفت ، خاله کوچیکه اولین کسی بود که بعد از مامان بابا از آمدن تو مطلع شد .......خاله جون برات یه جفت کفش زمستونی ساقه دار خریده مثل ماه ، با یک جفت زانو بند باحال واسه اینکه نی نی ما وقتی که خواست چهار دست و پا راه بره زانوهاش روی زمین خراب نشه . قربونت برم که خاله از حالا به فکر زانوهای تو هم هست .

او او

داشت یادم می رفت اولین هدیه واقعی رو تو وقتی گرفتی که من هنوز از وجود نازنینت بی اطلاع بودم ، بابایی توی شهریور از مالزی برگشت و برای تو که هنوز هیچ کس حتی خودم ازت خبر نداشتم یه پیراهن عروس کوچولوی خیلی خوشگل آورد .......انگاری به دلش افتاده بود که نوه کوچولوش توی دل دخترش آمده و می خواست که شادش بکنه....

جیگرتو بره مامان ، منم گفتم اگه ماهی کوچولوی ما پسر باشه ، باید این پیراهن عروس رو توی ختنه سرونش تنش کنیم ..........ههههههههه

دیدی ، دیدی چه بابا بزرگ و خاله های مهربونی داری ( بوس بوس باهاشون یادت نره )

حالا من می دونم که با اینکه تو برای همه همه عزیزی اما بابا بزرگ و خاله جونها بیشتر از همه به فکرتن ...

البته من و بابا رو فراموش نکنی !!! که جونمون به جونت بسته شده .

                                 

خبر سلامتی ماهی کوچولو


                             http://radsms.com/image/image_post/motefareghe/gol-ziba.gif

پنج شنبه / بیستم / آبان ماه / 1389

امروز صبح زود برای یه آزمایش و سونو گرافی تکمیلی برای تشخیص سندرم داوون به آزمایشگاه نیلو رفتم .

آزمایش ، خیلی راحت و سریع انجام شد ، اما سونوگرافی معطلی خیلی زیادی داشت و حسابی کلافه ام کرد ... مامانای زیادی آمده بودند اونجا تا بدونند نازگلشون سالم یا نه .... به من گفته بودن که نی نی ها توی دل ماماناشون مثل ماهی می مونند و وقتی که براشون غذا بریزی تکون می خورن و میان بالا تا غذا بخورن...........

قربونت برم ماهی کوچولوی مامان

منم برای ماهی کوچولوم یه عالمه خوراکی های شیرین برده بودم ، تا حسابی تکون بخوره و دکتر بتونه وارسیش کنه ، بالاخره نوبت ما رسید ، خانم دکتر به محض اینکه شروع به سونو کرد یه نفس راحت کشید و گفت به این می گن یه نمونه خوب .........وای شکر خدا ....داشتم بال در می آوردم .

ذره ذره بدنم چشم شده بود و به نازگل خوشگلم که حالا واسه خودش کلی بزرگ شده و توی شکم مامانش دست و پا می زد چشم دوخته بودم ...حتی یکبار هم پلک نزدم و لبخند روی لبم حتی یک لحظه هم کنار نرفت ...اشک از گوشه چشمام پایین می آمد و من به ماهی کوچولوی خوشگلم نگاه می کردم که چطوری دست و پا می زنه و واسه خودش می چرخه ........دلم می خواست ساعتها این سونوگرافی ادامه پیدا کنه و من ببینمش ... و به صدای نازنین قلبش که حالا دیگه خیلی واضح و روشن شنیده می شد گوش بدم ... عزیزم ، الهی که مامان فدای اون رقص خوشگل جنینی ات بره ، ماه من دوستت دارم .

سونو تمام شد و دکتر گفت که همه چیز بچه خوب خوبه شکر خدا ، جواب آزمایش غربالگری هم همین بود و من خوشحال از داشتن یه نی نی سالم در پوست خودم نمی گنجیدم .

حالا بازم بابایی طفلی فقط باید بشینه وعکسای سیاه و سفید نی نی اش رو توی جواب سونوگرافی ببینه . بابایی بازم نتونست نی نی اش رو ببینه و فقط به تعریفهای مامانی اکتفا کرد و ماهی کوچولوی خوشگلشو تصور کرد .

اینجوری بود که تو شدی ماهی کوچولوی مامان و بابا و حالا من بیشتر از هر وقت دیگه ای دوستت دارم ، و برای آمدنت لحظه شماری می کنم .

خوش خبری ، روزی که همه از آمدن تو با خبر شدن

پنج شنبه / بیست و دوم / مهر ماه / 1389

نی نی کوچولوی ما توی دل مامانش امشب اولین جشن تولد زندگیشو رفت ، تولد آیسان دختر دایی بابایی .

سعی کردم لباسی بپوشم که بتونه شکمم رو پنهان کنه و کسی از وجود تو باخبر نشه ، اما نمی دونم چرا یهو زد به سرم و در جواب خاله بابایی که ازم پرسید نی نی داری یا نه بهش گفتم آره دارم ...

خاله هم نامردی نکرد و همه رو خبر کرد ... تازه فهمیدم که ای دل غافل اکثرا" همه از روی تغییر چهره من حدس زده بودند و به روی من نمی آوردند .

تمام اون شب مامان بابایی چشم از من و بابایی بر نداشت . انگار داشت به آینده نوه کوچولوش فکر می کرد . 

شب وقتی که برگشتیم خونه بابایی و خاله ها آمدن خونمون ، حالا دیگه با خیال راحت به بابایی گفتم که یه نوه کوچولو دیگه هم تو راه داره ، بابایی که خیلی مهربون و دل نازکه اشکاش از خوشحالی سرازیر شد  و بیاد مامانی افتاد که اگر بود چقدر برای تو خوشحال می شد .

حالا دیگه همه از راز کوچیک ما خبر دارن و رازمون دیگه یه راز نیست .

حالا دیگه همه می دونن که ما یه نی نی نازنین داریم .

و من شب رو با خیال راحت از اینکه دیکه چیزی برای پنهان کردن ندارم به خواب فرو رفتم .

من شنیدم برای اولین بار آوای دل انگیز قلبت را کودکم

چهارشنبه / بیست و یکم / مهر ماه / 1389

امروز برای دومین بار رفتم سونو گرافی تا از وضعیت حیاتی تو باخبر بشم.

خدایا چقدر سخت انتظار . قلبم داشت شعله می کشید ، من نگران بودم مبادا آمدنت یک توهم باشه .

بالاخره سونولوژیست تو رو توی کیسه جنینی تو رو دید و گفت اینم نی نی شما ، که قلبش داره مثل ساعت می زنه .

از خوشحالی توی پوست خودم نمی گنجیدم با اینکه توی صفحه مانیتور نمی تونستم بخوبی تشخیصت بدم اما دلم می خواست بلند می شدم و می بوسیدمت . توی چشمام اشک حلقه زده بود ، سراپا گوش و چشم بودم ، پلک نمی زدم به تو که هنوز یه رویان کوچیک بودی توی صفحه مانیتور چشم دوخته بودم و از دکتر خواستم تا صدای قلبتو برام پخش کنه ، دکتر گفت صدای قلب توی این هفته ضعیف ، ولی با این وجود برام گذاشت و من شنیدم.

ایییی جانممممممممممم ، قربون اون صدای نازنین قلب برم که بیشتر شبیهه چلپ چلوپ کردن توی حوض آب می مونه ....................حالا دیگه من مطمئنم که یه نی نی خوشگل توی راه دارم .

بابایی طفلکی امروز هم از سونو گرافی جا موند و من تنهایی صداتو شنیدم ، وقتی تلفنی از تو و سلامتتو و صدای قلبت براش گفتم بغض کرد و هزار بار خدا رو شکر کرد و تا خونه دوید تا زودتر به من و به تو برسه .

بابایی سرش رو گذاشت روی شکم مامانی و سعی می کرد که از تو یه نشونه ای بشنوه ، خدایا طفلک من ، توهم زده شده بود و می گفت می شنوم صداشو می شنوم .

به بابایی قول دادم که یه بار دیگه برای دیدن تو و شنیدن صدات با خودم ببرمش سونو گرافی ... هر چی باشه اون بابایی گوگولی منه