یکی بود یکی نبودو زیر گنبد کبود، غیر از اون خدای رحمان،گلکم، هیچکی نبود.
توبهشت، اول صبح، ولوله شد. ... قلقله شد.
پریا، فرشته ها،شاپرکا، پروانه ها، حتی این خورشید وماه ،همه تو هول و ولا از این طرف به اون طرف میپریدن، می دویدن...، که آهای خبر خبر، همه بیائید پشت در. خدا فرستاده پیام، دارم میام دارم میام خلاصه فرشته ها وپریا ، پشت سرهم، به پشت در صف کشیدن، جلو دروازه رو هم، با عطر گل، آب پاشیدن.
همه منتظر بودند وچشم به راه که یهو دربازشد و اومد خدا.
خداگفت: فرشته های ناز من ،دلبرای طناز من می خوام ازبین شما دلبرکها،یکی انتخاب کنم.
تا به خواسته دوتا از بنده هام ،جواب کنم. خوشگلها، فرشته ها، شاپرکها... کیه که دلش بخواد مهمون آدما بشه؟ کی میخواد بال وپرش از رو شونش جدا بشه؟
کی می خواد هدیه من به این دوتا بنده بشه؟ کی میخواد به روی لبهای اونا خنده بشه؟ کی میخواد به جای پروازِ توی وادیِ من، پاشو رو زمین بزاره، بره تو دشت ودمن؟ کی می خواد بجای بازی میون فرشته ها، دلمو شاد بکنه، بشه انیسِ آدما؟
همه در سکوت کامل به خدا گوش میدادن همه مبهوت به فرمایش حق دل می دادن اگه از سنگ صدایی می یومد،
از اونا نه اگه حتی نفسی در می یومد، از اونا نه که یهو از ته صف ندا اومد " من حاضرم" یکی رو پنجه بلند شد، صدا زد " من حاضرم" پر وبالشو بهم زد، صدا زد " من حاضرم" پرید و هی دست وپا زد، صدا زد " من حاضرم" دوباره ولوله اوفتاد تو بهشت،
خدا اسمشو تو دفترش نوشت.
همه فرشته ها به دور اون حلقه زدن، اومدن به دور اون پا کوبیدن ،دست می زدن. همه سرمست، همه شاد، همه در تب وتاب به تنش کرد خداوند، لباسِ مهتاب.
روسرش دست نوازشی کشید،
گفت خدا: در پناه منی و هرچه بخواهی با ما این زمین که میروی، پر ز فراز است ونشیب کوچه هایش همه تاریک،
همه سرد و غریب پر تلاطم بود ایام درآن گه نسیم است،
گهی پر طوفان غصه ودرد اگر بر دلت آمد فردا کن خطابم ، شنوم، گر که تو باشی هر جا...
خلاصه کلام فرشته کوچکم تورا از عرش زیبای خدا به زمین دعوت کرده ایم و مشتاقانه منتظریم تا ورود سبزت را جشن بگیریم.