سلام آقا رادین

عزیزم باز اومدم وبلاگت رو آپدیت کنم. رادین جان الان در مهر ماه سال ۱۴۰۱ هستیم و شما دارید میرید مدرسه به صورت حضوری و کلاس ششم هستی. خدا رو شکر بعد از دو سال و نیم کلاس آنلاین، الان دیگه حضوری میرید. دبیر پایه پنجم خانم ملکی بودن و کلاس ششم آقای شبیهی هستن. رادین جان هزار ماشالله زبانت خیلی خوبه و صحبت کردنت خیلی روان هست. خودت هم خیلی علاقه به یوتیوب داری و برنامه های انگلیسی زبان زیاد می بینی. عاشق شنا هم هستی و همین تابستون چند باری با بابا استخر رفتید. ویلای خاله و باغ عمو هم که میری حتما شنا میکنی. البته فعلا بخاطر کرونا نشد که آموزشی بری ولی خودت هم خوب یاد گرفتی و غذای مورد علاقه ت وقتی استخر میری، سیب ویژه هست😄 به کامپیوتر و سفالگری هم علاقه داری. مدرسه ات هم همون رنگین کمان دانش هست و زبان رو هم در مدرسه میخونی.

از اتفاقات این یکسال و خورده ای بخوام بگم باید اشاره کنم به تصادفی که متاسفانه در تیر ماه ۱۴۰۰ داشتیم. ده روزی با اعظم خاله رفتیم ویلاشون شمال که خیلی خوش گذشت. متاسفانه در راه برگشت در مرزن آباد با یه ماشینی که وارد لاین ما شد تصادف بدی کردیم که شکر خدا شما و بابا براتون مشکل خاصی پیش نیومد و من دست راستم شکست که کار به عمل کشید و چند ماهی رو با مشکلاتش گذروندم.

فروردین ۱۴۰۱ برای تعطیلات عید به ویلای خاله در نوشهر رفتیم و شکر خدا خیلی خوش گذشت. مامان بزرگ و دایی هم در خلج خوشبختانه یک خانه ی زیبایی ساختن و اردیبهشت ۱۴۰۱ به اونجا رفتیم.

مرتضی جان( پسرخاله عزیز) هم صاحب یه دختر کوچولو شدن به اسم لارا که الان حدود یکماهش هست😍 و خواهر لیانا جان. شما با لیانا همبازی های خوبی هستید و در سفر به هر دوی شما خیلی خوش میگذره شکر خدا😘



تاريخ : دوشنبه ۱۸ مهر ۱۴۰۱ | 5:32 | نویسنده : ماماني |

سلام رادین عزیزم

چقدر خوشحال شدم که بعد از سال ها به وبلاگت سر زدم. رمز رو پیدا کردم و خوشبختانه وبلاگت باز شد.چقدر برام جالب بود خاطراتی که اینجا خوندم بعد از سال ها. یکسری شون رو واقعا فراموش کرده بودم. حتی امشب برای خودت خاطرات وبلاگت رو خوندم و خودت کلی خندیدی و لذت بردی😂😂

عزیزم الان سال ۱۴۰۰ هست و چند روز دیگه ده سالت تموم میشه و کلاس چهارم هستی.نمیدونم از کجا باید شروع کنم به نوشتن. خیلی این سال ها زود گذشت و پسرم کوچیک من الان نزدیک ده سالشه.

پسرم شما در سن سه چهارسالگی به مهد کودک رفتی. مهدکودک نوگلان. البته قبلش هم چند ماهی یه مهد دیگه رفتی که متاسفانه الان اسمش رو خاطرم نیست. اوایل رفتن به مهد گریه میکردی و من همش کنارت بودم تا به محیط عادت کنی. بعد از چند وقت عادت کردی و دوستش داشتی.کلاس موسیقی هم بردمت. اوایلش برات جذاب بود ولی بعدش متاسفانه همکاری نکردی و بابا ترجیح داد که مجبورت نکنیم.

در سن چهارسالگیت از خونه اولمون که در ساختمون بابابزرگ بود بلند شدیم و سه سالی رو در یک منزل دیگه سکونت کردیم و الان که این نامه رو می نویسم در منزل سوم هستیم.

از دوستان صمیمیت می تونم به مهیار، ایلیا و خواهرش هلیا، پارسا اشاره کنم. هر پنج شنبه دوست داری بری خونه پدربزرگت و با دوستات همبازی بشی. راستی عاشق بازی های کامپیوتری شدی و خیلی ازت میخواییم که کمتر بازی کنی😉

پیش دبستانی و کلاس اولت رو به مدرسه غیرانتفاعی رفتی. معلم پیش دبستانی خانم هاشمی بودند و کلاس اول خانم حضرتی. چون زیاد از مدرسه راضی نبودیم از سال دوم تا الان که چهارم هستی در مدرسه غیرانتفاعی رنگین کمان دانش مشغول درس خوندنی. اسم معلم دومت خانم عزیری، معلم سوم خانم علمدار و معلم چهارم خانم درغ هستند. راستی حدود یکسال بیشتر هست که متاسفانه بیماری کرونا اومده و کل امسال و نیمی از پایه سومت رو در منزل به صورت آنلاین کلاس داشتی.

کلاس زبان ایران و اروپا هم چند ترمی رو رفتی منتها چون مدرسه ت هم زبان داشت و تایم طولانی، فعلا ترجیح دادیم فقط در مدرسه زبان بخونی.

اصلا نمیدونم کدوم خاطرات رو اینجا مرور کنم از بس زمان گذشته.

رادین جان شما هم مثل من و بابا عاشق سفر هستی البته مثل بچگیت از ماشین سواری طولانی مدت خوشت نمیاد فعلا ولی به مقصد که میرسی خیلی دوست داری😁 سفرهای که این چند سال رفتیم چندین بار شمال بوده، مشهد و مالزی و سنگاپور عاشق شمالی و تله کابین بارها سوار شدی سفر خارجمون رو هم با خاله ها رفتیم و حسابی خوش گذشت بهمون

راستی دیگه اینجا عکس آپلود نمی کنم، چون متاسفانه بعد از مدتی عکس ها نمایش داده نمیشن، مثل عکس های چند سال پیشت.



تاريخ : چهارشنبه ۱۱ فروردین ۱۴۰۰ | 1:11 | نویسنده : ماماني |

عزیز دلم، شکر خدا که واکسن هجده ماهگی رو هم زدی. الهی مامان فدات بشه که از درد پا نمیتونستی حتی یه تکون ساده هم بدی و شب رو چند باری گریه سر دادی و تب کردی. شکر خدا دیگه واسه چند سالی از واکسن خبری نیست هورااااااااااااا

رادین جونم این روزها احساس میکنم نسبت به دوران یکسالگیت آرومتر شدی، شیطنتات کمتر شده، خیلی از رفتارات عاقلانتر شده و خطر رو خیلی بهتر از قبل متوجه هستی. مثلا به چیزی که داغ باشه بخوای دست بزنی خودت میگی جیزههههههههههههههه. امیدوارم خدای مهربون همیشه نگه دار همه کوچولوهای دوست داشتنی و از جمله شما پسر نازنین ما باشه. آمین

و بازم چند تا عکس از پارک مورد علاقه ات همراه با منظره زیبای پاییزی



تاريخ : سه شنبه ۷ آذر ۱۳۹۱ | 1:41 | نویسنده : ماماني |

گل پسری، سلام

رادین جونم این روزا شدیدا عاشق برنامه های بی بی انیشتن شدی طوری که من و بابایی کلا از همه برنامه های مورد علاقمون افتادیم و به محض اینکه تلویزیون رو روشن میکنیم شروع میکنی به داد و بیداد کردن که برنامه بی بی انیشتن رو برات بزاریم. اصلا دوست نداریم که زیاد پای تلویزیون بشینی ولی شدیدا عاشق بعضی از این برنامه ها شدی. وقتی هم تلویزیون رو خاموش میکنیم گریه های به سر میدی که بیا و ببین و دست من یا بابایی رو میگیری و به سمت تلویزیون میبریمون که باز هم روشن کنیم.

ای پسر شیطون من که همش زیرچشمی نگاه میکنی که ما چطوری سی دی رو تو دستگاه میزاریم و میخوای سر دربیاری که دیگه خودت کارت رو راه بندازی و مجبور نباشی از من و بابایی همش درخواست کنی

 



تاريخ : چهارشنبه ۳ آبان ۱۳۹۱ | 1:6 | نویسنده : ماماني |

عزیز دلم، کم کم داری یکسال و نیمه میشی. تنها نگرانیم واکسنی هست که در سن هجده ماهگی باید زده شده. امیدوارم که اذیت نشی چون شنیدم متاسفانه درد محل واکسن زیاده.

عزیزم یه دوره چند تا کلمه رو یاد میگری ولی بعد از یه مدتی فراموششون میکنی. الان عاشق این هستی که بگی " بده ". نمیدونم شاید چند باری که بهت گفتم رادین اینکار رو انجام نده، بده، یاد گرفته باشی. به هر حال قربونت برم که خیلی قشنگ این کلمه رو ادا میکنی. صدای آقا گاوه و بع بعی رو هم یاد گرفتی و میگی موووووووو، بع

راستی دیگه اصلا دوست نداری سوار کالاسکه ات بشی و اصرار داری که حتما خودت راه بری. الان یه مسیر ده دقیقه ای تا خونه مامان بزرگ رو اگه به حال خودت بزار یه دو ساعتی طول میکشه که برسیم. سر از همه چی میخوای در بیاری تو مسیر. منم برای اینکه سریعتر برسیم بیشتر مسیر رو بغلت میکنم. یه دفعه تو راه میشینی زمین، میری درب خونه ها رو میزنی، سر از بنگاه املاک در میاری و ......... از عابرینی که خوشت بیاد میری طرفشون و دستشون رو میگیری و خلاصه راه میفتی دنبالشون. خلاصه هم باعث خنده من میشی و هم خنده عابرین. منم مجبور میشم که همش از عابرین معذرت خواهی کنم ولی اونا هم کلی ازت خوششون میاد.

چند شب پیش هم رفتیم به سرزمین عجایب، سه تا از اسباب بازیها رو هم سوار شدی منتها چون فعلا سنت کوچیکه هر سه رو با بابایی سوار شدی و شکر خدا خوشت  اومده بود و گریه نکردی. بیشتر نگران این بودم که بترسی ولی شکر خدا اینطور نشد.



تاريخ : یکشنبه ۲۳ مهر ۱۳۹۱ | 8:50 | نویسنده : ماماني |

رادین جان، دیروز من و شما و بابایی رفتیم بازدید برج میلاد. عزیزم شما خیلی هیجان زده شده بودی بخصوص از دیدن فواره های آب. کلی از سر هیجان فریاد زدی و راه رفتی. برای اولین بار از دیدن بچه ها ذوق زده میشدی و به سمتشون میرفتی. هیچ وقت انقدر با بچه های همسن و سال خودت راحت ارتباط برقرار نکرده بودی. ولی عزیزم متاسفانه نتونستیم به بالای برج بریم و تهران رو در شب از بالا ببینیم، چونکه گفتند سرعت آسانسور خیلی بالاست و ممکنه به گوشت فشار وارد بشه به همین علت ما هم ترجیح دادیم که سوار نشیم. انشالله دو ساله شدی حتما قسمت بالای برج هم میریم. خلاصه شکر خدا بهت خیلی خوش گذشت و به قدری خسته شده بودی که دیگه اصلا نای راه رفتن نداشتی و در راه برگشت تو ماشین خوابت برد.

اینجا هم برای اولین بار از سروصدای بلند نترسیدی و جدی رقص جالبشون رو نگاه میکردی



تاريخ : جمعه ۱۳ مرداد ۱۳۹۱ | 23:23 | نویسنده : ماماني |

رادین جان شما هر روز عصرها به این پارک میری و حسابی بهت خوش میگذر. وقتی هم راه میری خیلی شیطنت میکنی و هر چی ببینی روی زمین افتاده خم میشی و میخوای برش داری 

از این چرخ و فلک هم خوشت میاد ولی این روزی که عکس گرفتم بچه ها سوارش نبودند که ببینیشون. ایشالله خودت بزرگتر شدی سوارت میکنم گلم




تاريخ : دوشنبه ۲۶ تیر ۱۳۹۱ | 21:48 | نویسنده : ماماني |


رادین جون الان حدود دو هفته ای میشه که فقط راه میری. از حالا دلم برای چهار دست و پا رفتنت تنگ شده ، گرچه خیلی دوست داشتم راه بیافتی، ولی خوب آدم دلتنگ این دورانها هم میشه

غذا خوردنت یه چند وقتیه اصلا تعریفی نداره. موندیم چطوری بهت غذا بدیم عزیزم. راستی شما نی نیها چرا انقدر با غذا خوردن مشکل دارید !!! اصلا دلتون نمیاد یه چند دقیقه برای غذا خوردن بنشینید و دوست دارید مدام بازی کنید. امیدوارم همیشه سلامت و شاد باشی پسر نازنینم.

راستی عزیزم سی دی بی بی انیشتن رو هم برات خریدم و عاشق برنامه اشکالش هستی و تا آقا شیره میاد کلی ذوق میکنی و همچین زول میزنی به تلویزیون که هیچ چیزی نمیتونه هواست رو پرت کنه

در ضمن بلاخره موفق شدیم فرش اتاقت رو عوض کنیم. از اواخر دوران بارداری خواستیم که برات فرش بخریم منتها شما عجله کردی برای به دنیا اومدن و ما هم دیگه به اون صورت وقت نکردیم بخریم منتها از سر یه شیطنت خودت قسمت شد هم یه فرش برای اشپزخانه بخریم و یه فرش برای اتاق شما. 

و امای ماجرای این شیطنت که باز خدای مهربون هم به شما و هم به ما رحم کرد که اتفاقی برات نیفتاد : عزیزم یه شب وقتی میخواستم درب یخچال رو ببندم شما مثل همیشه سریع خودت رو رسوندی که جلوی یخچال بایستی و با وسایل داخلش بازی کنی. گرچه اینکارت رو اصلا دوست ندارم ولی اجازه دادم برای یه لحظه بایستی و دور از چشم من، شیشه سویا سس رو انداخته بودی و یه طبقه از یخچال شده بود سویا سس . خلاصه اون شب من طبقه ای که کثیف شده بود رو دراوردم و شستم و دوباره طبقه رو جاش گذاشتم . دو سه باری طبقه رو چک کردم که محکم باشه و به نظرم محکم رسید ولی ظاهرا اینطور نبوده و دوباره شیشه ها رو روش چیدم. باز صبح که میخواستم برات نیمرو درست کنم اومدی پای یخچال و اینبار تا دست زدی به این طبقه کلا همه شیشه ها با طبقه اومدند پایین و دو تا از شیشه ها شکست. هر دومون کلی ترسیدیم. من که ترسیدم شیشه پات رو نبریده باشه و خودت هم از صدای شکستن شیشه ها ترسیدی و زدی زیر گریه. خلاصه خدا رحم کرد که شیشه پات رو نبرید. قربونت برم خواهشا مراقب باش

اینم از فرش اتاقت عزیزم، امیدوارم که خوشت بیاد. خیلی وقت گشتن نداشتیم ولی خواستیم فرشی برات انتخاب کنیم که شاد باشه و اولش که پهن کردیم ظاهرا خوشت اومده بود چون چندباری اومدی با ذوق از روش رد شدی. بازم مبارکت باشه عزیز دلم



تاريخ : چهارشنبه ۲۱ تیر ۱۳۹۱ | 16:36 | نویسنده : ماماني |

 

پسر گلم، دو سه روزی میشه که دو تا دندان دیگه درآوردی و حالا شش تا دندان داری. مبارک باشه عزیزم. الان دیگه معنی خیلی از کلمات رو متوجه میشی. مثلا وقتی بهت میگم سرت رو بزار رو دوش مامان، سرت رو میزاری. الهی قربونت برم. راه رفتنت هم خیلی بهتر شده و عصرها در پارک در حالیکه دستت گرفته میشه قدم میزنی. اگه عجله داشتی باشی که به جای برسی همون حالت چهاردست و پا میری در غیر اینصورت میایستی و قدم برمیداری. 

اینم چند تا عکس از شیطنتات و بهم ریختنات

عزیزم سه روز تمام دنبال این کلیبسم بودم در نهایت دیدم پشت شوفاژ انداختیش !!




تاريخ : پنجشنبه ۱ تیر ۱۳۹۱ | 4:11 | نویسنده : ماماني |

تصاوير زيباسازی ، كد موسيقی ، قالب وبلاگ ، خدمات وبلاگ نويسان ، تصاوير ياهو ، پيچك دات نت www.pichak.net

رادین جونم سلام

عزیز دلم شما در تاریخ 91/3/25 در حالیکه 13 ماه و 19 روز سن داری شروع کردی به راه رفتن. وای خدای من انقدر ذوق کردم وقتی دیدم حدود ده قدم راه رفتی. راستش دقیقا بعدازظهر بود که من میخواستم آمادت کنم برای گرفتن عکس واسه یه مسابقه در نی نی سایت با عنوان آتلیه خانگی مامان که با توجه به اینکه سرم پایین بود ولی احساس کردم که از جلوی درب اتاق خودت تا در حمام رو بدو بدو رفتی. تا به خودم بیام ببینم چیکار داری میکنی رسیدی نزدیک در حمام و افتادی زمین. الهی مامان فدات بشه که انقدر ذوق زدم کردی. راستش چند وقتی میشد که ایستادنت خیلی خوب شده بود و گاهی در حد دو سه قدم میرفتی، منتها یه ترسی در وجودت بود که اجازه نمیاد قدم برداری. خلاصه عصری که بابا جون اومد منزل با ذوق براش تعریف کردم و اینبار در اشپزخانه با بابایی شروع کردیم به تحریک کردنت واسه راه رفتن. بابایی بوگیر ماشین لباسشوئی رو که خیلی دوستش داری رو به دست گرفت و شما که داشتی با تایمر گاز بازی میکردی رو صدا کرد و با ذوق باز بدو بدو اومدی طرف بابا. کلی باز ذوق زده شدیم. خدا جونم شکرت.

رادین عزیز اینو بدون که همه مادر و پدرهای دنیا از خدای مهربون فقط خواستار سلامت کامل جسم و روح کوچولوهاشون هستند و با تک تک پیشرفتهاشون در زندگی کلی خوشحال و خرسند میشند مثل من و بابای عزیز که انقدر با راه افتادن شما ذوق زده شده بودیم.

امیدوارم شاهد پیشرفتهای هر چه بیشتر در تمام عرصه های زندگیت باشیم. ما که هدفمون فقط تامین آسایش و آرامش برای شماست و امیدواریم خدای مهربون هم کمکمون باشه تا شاهد بهترین آینده برات باشیم. یه بوس بزرگ واسه رادین گلممممممممممممممممممممممم



تاريخ : جمعه ۲۶ خرداد ۱۳۹۱ | 6:14 | نویسنده : ماماني |