قصه دوم: خاله سوسکه

                                   به نام خداوند بخشنده و مهربان 

سلام عزیز دلم............ 

خوبی مامانی از اون بالاها چه خبر؟ حتما همه چی خوبه.... 

 

خوب یکی دو روزی نبودم و ممکن چند روزی هم نیام..عروسی پسرخاله اته.پنج شنبه از فردا هم مادر جون و آقاجون می آن دیگه سرمون گرم می شه جای شما خیلی خالیه.................. 

 

خوب فرزند عزیزم امروز می خوام یه قصه دیگه برات تعریف کنم.  

 

«خاله سوسکه» که می گن در زیبایی بی نظیر!بوده.

 

 

 

این داستان رو هم از کتاب احمد شاملو برات انتخاب کردم.سعی می کنم تا جایی که بتونم قصه هایی رو از روایت عامیانه برات تعریف کنم. اگه گیر بیارم... روزهایی هم گیرم نیاد هر داستانی که ارزش نوشتن و گفتن داشته باشه برات بگم. 

 

خوب ،یکی بود و یکی نبود غیر از خدا هیچکی نبود. 

یه سوسکه بود که کنج پستوی یه دکون بقالی لونه داشت. 

یه روزِ خدا که حوصله اش سررفته بود رفت نشست جلوی آینه هفت قلم بزک دوزک کرد و همه جور خالچه میخچه گذاشت. جونم واسه تون بگه صورت شو سفیداب و لپاشو سرخاب مالید. ابرواشو وسمه و چشماشو سرمه کشید.کنج لبش خال گذاشت دست و پاشو حنانگار کرد و رو موهاش زرک ریخت پا شد چاقچور پوست پیازشو کرد پاش،چادر پوست بادمجون شو انداخت سرش رونبد پوست سیرشم زد به صورتش کفش پوست سنجدش رو پوشید از لونه اومد بیرون و با هزار ناز و ادا و چم و خم و کش و فش و آب و تاب مث پنجه آفتاب سلونه سلونه راه افتاد.  

 

بقاله که پشت ترازو رو مخده نشسه بود داشت قلیون می کشید چشمش که به قد و قامت رعنای او افتاد دل و دینو از دس داد سرشو جلو آورد پرسید: 

خیر پیش خاله سوسکه کجا می ری؟ 

خاله سوسکه که اینو شنید به رسم عاشق کشی گوشه ابرو رو از کنار روبنده انداخت بیرون سگرمه رو هم کشید و با غمزه تموم گفت: وا. خاک عالم. من که از گل بهترم . من که تاج هر سرم . خاله سوسکه چیه ؟درد پدرم!  

بقاله که حالا از تموشای اون حلقه چشم و کمون ابرو و لپای گلی آروم و قرارش از دست رفته بود با تعجب پرسید: پس چی باس به ات گف .بلات به جونم؟ 

خاله سوسکه گف:باس بگی: 

خاله قزی .  

چادر یزی 

پاچین قرمزی  

کجا می ری؟ 

بقاله گف:خب . اون جوری می گم بلات بخوره تو کاسه سرم. خاله قزی.چادر یزی . پاچین قرمزی. کجا می ری؟ 

خاله سوسکه گف: 

می روم تا همدون 

شو کنم بر رمضون 

روغن به بستو بکنم 

آرد به کندو بکنم 

نون گندم بخورم 

قلیون بلوری بکشم 

منت عالم نکشم. 

بقاله پرسید:زن من می شی؟ 

خاله سوسکه گف.آره که می شم واسه چی نشم؟ 

منتهاش بگین ببینم زن تون که شدم وقتی روی سگ تون بالا بیاد با چی می زنیم؟ 

بقاله دور و برش رو نگاه کرد و گفت باهمین سنگ ترازوی یه مثقالم. 

خاله سوسکه گف: آی نمی شم .......وای نمی شم........اگر بشم .کشته می شم....... 

اینو گفت و سفت و سخت روشو گرفت راهشو کشید و رفت.  

 

 

 

 

 رفت و رفت تا زیر بازارچه رسید دم دکون قصابی.

 قصابه چشمش که به اون خرمن ناز و عشوه افتاد دلش رمبید و دستش لرزید و سرشو آورد پیش و گفت : اُغُر به خیر خاله سوسکه کجا می ری؟ 

خاله سوسکه این حرف رو که شنید حلقه چشم رو از گوشه روبنده انداخت بیرون یه لنگه ابرو رو داد بالا و با غمزه تموم گفت :وا چه حرفا! من که از گل بهترم............من تاج هر سرم.........خاله سوسکه چیه؟درد پدرم! 

قصابه که حالا دیگه دین و ایمونش رو به باد داده بود.گفت :  

ای داد برمن . پس چی باس بگم دردت به تخم چشمم.؟ 

خاله سوسکه گف:باس بگی ،خاله قزی......چادر یزی.......پاچین قرمزی......کجا می ری؟ 

قصابه گف:نمیر تا من خودم پیش مرگت بشم.باشه .حالا.... خاله قزی.....چادریزی....پاچین قرمزی.....کجا می ری؟

خاله سوسکه با یه دنیا ناز و عشوه گف: 

می روم تا همدون 

شو کنم بر رمضون 

روغن به پستو بکنم

آرد به کندو بکنم 

دمبه پروار بچشم 

قلیون بلوری بکشم 

منت عالم نکشم 

قصابه پرسید:همین جا نمی مونی و زن غلامت نمی شی؟ 

خاله سوسکه گف:چرا نمونم ؟خوبم می مونم . فقط یه چیزی می پرسم راسشو بم بگین تو رو خدا اگه من زنتون شدم موقع اوقات تلخی منو با چی می زنی؟ 

قصابه  گفت خوب معلومه دیگه با این ساطورم.............. 

خاله سوسکه گفت :آخ نمی شم.......واخ نمی شم...........اگر بشم .کشته می شم..... 

اینو گفت و سفت و سخت روشو  گرفت و راه شو کشید و رفت. 

رفت و رفت و رفت تا رسید دم لونه آقاموشه. 

آقاموشه که عبای قلمکاربه بر وشبکلاه ترمه به سر جلو لونه چمبک زده بود و داشت واسه خوراک زمسونش گندم غربیل می کرد چشمش که به قد و بالا و رنگ و بو چشم و ابروی خاله سوسکه افتاد دس از کار کشید و غربیل رو کنار گذاشت زمین و گف" آی خاله قزی.........چادر یزی........چاقچور قرمزی.........کجا ایشاءلله؟ 

خاله سوسکه که به همون نظر اول یک دل نه صد دل عاشق آقا موشه شده بود گف: 

از شما چه پنهون  

می روم تا همدون 

شو کنم بر رمضون 

روغن به بستو بکنم 

آرد رو به کندو بکنم 

قلیون بلوری بکشم 

حلیم گندم بخورم 

منت مردم نبرم 

آقا موشه گفت : تا همدون که خیلی راس. نمی خوای راتو نزدیک بکنی همینجا بمونی بشی جان جان من؟ 

خاله سوسکه که انگار ته دلش قنادی بود گف:اوا البته که می مونم فداتون بشم.منتهاش بگین بعد اون که به سلومتی زنتون شدم کجا می خوابونینم؟

 

 

آقاموشه گف:رو خیک شیره چطور؟ 

گفت :پناه بر خدا خودت می تونی رو چمن چسبون بخوابی؟ 

- : رو خیک روغن چطور؟ 

- :کی تا حالا روی چیز چرب و چیل خوابیده؟ 

- :رو مشک دوغ؟ 

- :خاک عالم به سرم جای به اون نموری؟ 

- :اصلا رو کیسه گردو 

- :واه واه جااز اون قلمبه سلمبه تر گیر نیاوردی؟ 

گف: پیداش کردم رو زانوام. 

گف:چی زیر سرم می زاری؟ 

گف: بازوی گرم و نرمم. 

گفت : خب حالا اگه یه وخ روم به دیوار خلقتو تنگ کردم با چی چی می زنیم.؟  

گفت :با همین دمب نرم و نازکم. 

گفت : یعنی راس راسی می زنی؟ 

آقا موشه شروع کرد با دم صورتیش برای خاله سوسکه ادا در آوردن و گفت نه نمی زنم؟ 

خوب عزیزم داستان شاملو اینجا تموم نمی شه و ادامه داره ولی من تا اینجاشو برات تعریف کردم و باقیش می مونه که خودت بخونی..........چون روایت اول همین جا تموم می شه که خاله سوسکه و آقا موشه باهم زندگی خوب وخوشی رو شروع می کنن. روایت بعدی ادامه داره. 

 

 

خوب گل نازم می ریم تا قصه بعدی ....آخه راستشو بگم یه کم تصویر پیدا کردن برای قصه های ایرانی کمه.........کلی باید این در و اون در رو بزنم تا چندتا عکس پیدا کنم... 

البته حتما قصه های غیر ایرانی رو هم برات تعریف می کنم اوناهم شیرینی خودشون رو دارندو مطالب آموزنده ای هم دارند.  

یکی از شاهکارهای ادبیات جهان برای کودکان و نوجوانان که من عاشقشم و دوست دارم حتما خودت اونو بخونی «شازده کوچولو» ست. کتاب بی نظیریه.............

حتما از داستانهای هانس کریستین آندرسن هم برات می نویسم.......البته از اصل کتاب. 

 

فرشته کوچولوی من به دستهای مطمئن خدا می سپارمت.. 

 

create avatar

اولین قصه :شنگول و منگول و حبه انگور

 به نام خدا

سلام به روی ماهت .............   

داریم کم کم قصه گویی رو شروع می کنیم. ببینم چه علامه دهری از آب در می آی!!!!! 

 

 

امروز داشتم برات دنبال داستان می گشتم دوست داشتم برات یه چیز جالب پیدا کنم و بنویسم چشمم خورد به کتاب «قصه های کتاب کوچه» نوشته مرحوم شاملو. 

من که خودم خیلی کتاباشو دوست دارم مطمئنم تو هم خوشت می آد. یه مطلب کوچولو اولش نوشته که برات عینا می نویسم: 

« در آوردن این قصه ها در حقیقت ادای دین من و اوست(منظور نشر مازیار) به بچه های بی شناسنامه و ویلان و سیلان ایرانی و پدر مادر هاشان که در این ور و اون ور دنیا به این وضع غم انگیز با اضمحلال زبان و هویت ملی شان دست به گریبانند.....» اوکلند 23 بهمن 63 

 

من درست همون مطلب رو برات نقل قول کردم. تازه یه تصمیمی برات گرفتم (آخ جون حالا حالاها می تونم برات تصمیم بگیرم!!!!!!!!!) تصمیم دارم معنی هیچ واژه ای (احتمالا الان توی معنی اضمحلال و همین واژه و خیلی چیزهای دیگه گیر کردی)رو برات ننویسم. می خوام باعث بشم که خودت بری و کتابهای لغت رو زیر و کنی تا پیدا شون کنی. این کوچکترین کاریه که می تونی در قبال زبان مادریت انجام بدی...یادت باشه معنی هیچ اصطلاح و کلمه ای در کار نیست.  

 

با عرض معذرت این تبصره شامل همه خواننده های وبلاگ مون هم می شه حتی باباییت ...  

 

  

  

 

 

خب . اولین داستانی که برات انتخاب کردم شنگول و منگول و حبه انگوره. توی کتاب کوچه شاملو سه روایت هست. یکی به روایت خود شاملو . یکی صادق هدایت و یکی هم تاجیکی که جالب به جای شنگول و منگول و حبه انگور می گن: آلول . بلول. خشتک سر تنور....البته با لهجه شیرین تاجیکی نوشته شده.

 من داستان هدایت رو برات می نویسم که کوتاه تره..اما منبعش همان کتاب شاملوست. 

 

 یکی بود یکی نبود غیر از خدا هیچکس نبود. 

یه بزی بود سه تا بچه داشت یکی شنگول یکی منگول و یکی هم حبه انگور. روزی از روزها مامان بزه به بچه هاش گفت : من می رم برای شما علف بیارم مبادا شیطونی بکنین. اگه گرگه اومد در زد در براش باز نکنین.اگه گفت من مادر شمام بگین دستت رو از لای درز در تو بکن اگه دیدین دستش سیاه است در رو باز نکنین اما اگه قرمز بود می فهمین که مادرتون برگشته. 

 

 

نگو که گرگه گوش وایساده بود همچین که بزه رفت دستش رو با حنا قرمز رنگ کرد و اومد در زد بچه ها پرسیدند"کیه؟"  

  

گرگه گفت :در رو واز کنین واسه شما علف آوردم.(البته تو متن نبود ولی حتما صداشو هم عوض کرده بوده). 

بچه ها گفتند: دستت رو به ما نشون بده. 

گرگه دستش رو از لای در در تو کرد . همین که دیدند دست قرمزه در را به روش باز کردند. گرگه هم پرید شنگول و منگول را جلو انداخت و برد اما حبه انگور دوید و رفت قایم شد. 

 

 

بزه که برگشت دید در بازه و هیچکس خونه نیست. بچه هاشو صدا زد حبه انگور که صدای مادرشو شنید از آنجایی که قایم شده بود بیرون اومد و برای مادرش نقل کرد که چطور گرگه برادرهاشو ورداشت و برد. بزه گریه کرد و با خودش گفت «پدر گرگه رو در می آرم!» اومد رفت بالای پشت بام خونه آقا گرگه دید که گرگه آش بار کرده ،با سمش خاک تو آش گرگه پاچید. گرگه فریاد زد: 

                          این کیه تاپ و تاپ می کنه؟ 

                          آش منو پر خاک می کنه؟ 

 

بزه جواب داد:        منم،منم،بزک زنگوله پا 

                          ورمیجم دوپا دوپا 

                          دو سم دارم روی زمین 

                          دو شاخ دارم رو به هوا 

                          کی برده شنگول من ؟ 

                          کی برده منگول من؟ 

                          کی می آد به جنگ من؟ 

 

 گرگه گفت :         من بردم شنگول تو  

                          من بردم منگول تو 

                         من می آم به جنگ تو! 

 

بزه رفت یک انبانه گیر آورد پر کرد از شیر و سر شیر و ماست و کره و برد پیش چاقو تیز کن و گفت: بیا شاخ های منو تیز کن 

گرگه رفت یک انبانه ورداشت و باد کرد تا پر شد و برد پیش دلاک گفت: اینو بگیر دندونای منو تیز کن. 

دلاکه در انبانه رو واز کرد و بادش در رفت(در نوشته شاملو آمده که یه نخود هم درش گذاشت که تا درشو باز کرد نخود پرید و یه چشمش رو کور کرد) دلاک به روی خودش نیاورد پیش خودش گفت "بلایی سرت بیارم که توی داستانها بنویسن!" 

گاز انبر رو ورداشت همه دندون های گرگه رو از ریشه بیرون آورد و جایش دندونهای چوبی گذاشت. بعد بزه اومد و باهم رفتند تا جنگ بکنند. رفتند کنار یک جوب آبی. بزه گفت"بیا اول آب بخوریم" خودش پوزه اش رو توی آب فرو کرد اما نخورد.  گرگه تا می تونست آب خورد،شکمش باد کرد و سنگین شد. 

بزه گفت :حالا من برای جنگ حاضرم. رفت عقب و اومد جلو شاخ هاش رو زد به شکم گرگه. همین که گرگه خواست پشت بزه رو گاز بگیره همه دندوناش که چوبی بود ریخت و شکمش رو بزه پاره کرد و کشتش. 

بعد رفت شنگول و منگول را از خانه گرگه در آورد و برد خانه شان پیش حبه انگور.  

می دونی شاملو آخر روایت خودش چی نوشته ؟ خیلی جالبه برات می زارمش: 

"کوچولوهای خوشگلم!بعد از این دانا باشید.دشمن رو از دوست بشناسید و در رو به روی نامرد وا نکنید.!"  

 

 

 

 

خوب مثل اینکه غرق مطالعه شدی و حواست دیگه به من نیست!!!!!!!!!!!!! 

باشه منم می رم وبرات داستان بعدیت رو آماده می کنم. قربونت برم به امید اون روزی هستم که ببینم خودت نشستی و وبلاگت رو به روز می کنی . انشاءالله.

مقدمه ای برای قصه های من و تو...

سلام نازنینم شب به خیر... 

فرشته کوچولوی من که هنوز تو آسمونایی و تصمیم نگرفتی بیای پیشم.....ناز تو و نیاز من.... راستی من قراره اینجا خیلی از احساسم با تو حرف بزنم بچه با جنبه ای باش و بدون که بعدا حق هیچگونه سوءاستفاده از مطالب این وبلاگ رو نداری گفته باشم .....  

اینم به افتخارت چون خیلی گلی......

 

 

 

 

 

 

خوب می خوام کم کم  قصه گفتن رو برات شروع کنم . اول از قصه هایی که نسل به نسل گشتند تا به ما رسیدند اونایی که قهرمان کودکی های ما بودند. مثل شنگول و منگول و حبه انگور. خاله سوسکه. حسن کچل . شاهزاده هایی که به جنگ دیوها می رفتند و ....  

 

 

 

  

 

 

 

 

هر چند که همون موقع ها داستانهای دیگه ای روی کار اومده بود با قهرمانهای دیگه ..سیندرلا اومد با کفش بلورینش. سفید برفی با هفت تا کوتوله اش. پری دریایی با شاهزاده زیباش . شنل قرمزی با اون گرگ بد گنده......  

 

 

تازه این اول راه بود کم کم قصه های ایرانی کم رنگ و کم رنگ تر شد در عوض داستانهای فرنگی که خدایی خیلی هم جذاب و دوستداشتنی بودند رفتند روی صفحه تلویزیون..پینوکیو با اون دماغ درازش . سندباد با اون کلاغ با مزه اش و خیلی داستانهای خوش آب و رنگ تصویری دیگه...

 

 

 

 

حالا هم که دیگه نوبت شرک و عصر یخبندان و نمو و گارفیلد و بقیه است....... 

 

 

 

کوچولوی نیومده من لابد از همون جایی که هستی با تعجب می گی این مامان زمینی من چه موجود عجیبیه.....چی میگه واسه خودش. اما صبر کن .....کلی باهات کار دارم یعنی من و تو کلی باهم کار داریم............اگه عمر یاری کنه و تو در این دنیا سهم من باشی.... 

این مقدمه رو داشته باش تا شبهای بعد که شروع کنیم به داستان سرایی..... شب خوش با یه دنیا بوسه و عشق برای تو که نیومده اینقدر عزیزی......

اولین کلام من و تو.......

                                               به نام خدای مهربان

 

 

سلام عزیزم  

من این وبلاگ رو باکمک دوست خوب و خیلی مهربونم خاله ریحانه  درست کردم .البته راستشو بخوای کمکی نکردم همه کارها رو خودش کرد.  

عزیزم این وبلاگ رو درست کردم تا برات قصه بگم ............از همین الان که نیومدی تا زمانی که بدونم تو به قصه هام گوش می کنی....شاید بتونم از این طریق خیلی از چیزهایی که می خوام یاد بگیری تا یه انسان خوب باشی رو بهت منتقل کنم. می نویسم تا روزی که خودت بیای و بخونی از همون موقعی که خواندن دست و پا شکسته رو یاد بگیری تا وقتی که خودت بتونی بنویسی با مامان یا به تنهایی..   

اینجا من و تو برای هم و برای همه اونایی که دوست داریم قصه می نویسیم و ازشون می خوایم برامون قصه بنویسند.........