ادامه کلیله و دمنه

سلام فرزندم. عزیزم خیلی وقت می شه که نیومدم و چیزی ننوشتم یه کم بی حوصله بودم شاید الان هم هستم!!!!!! 

ولی می خوام دنباله داستان رو برات بنویسم...راستی چند وقتیه که اومدم خونه مادر جون آخه ماه رمضون شده و من معمولا 2 هفته اولش رو پیش مادرجون و آقا جون هستم.

 راستی یه عکس از یه فرشته آسمونی می زارم شاید خودت باشی کی می دونه؟ 

 

 

خب می ریم سراغ دنباله داستان کلیله و دمنه. راستی این داستانهای کلیله و دمنه رو از کتاب های دلارام جون برات می نویسم آخه اون خیلی کتاب دوست داره و کلی قصه می خونه امیدوارم تو هم مثل اون کتاب خون بشی و باهوش ... 

تا کجا نوشتیم؟ آهان تا اونجا که دمنه پیش گاو رفت..... و اینک ادامه داستان: 

خود دمنه هم به عمرش گاو ندیده بود. در دلش از درشتی شنزبه ترسید ولی سعی کرد خود را آرام و خونسرد نشان دهد جلو رفت و سلام کرد. 

شنزبه از اینکه بعد از مدتها همزبانی پیدا کرده خوشحال شد و از دمنه استقبال کرد. باهم مشغول صحبت شدند و دمنه به او گفت چرا تا به حال به پابوسی جناب شیر نیامده ای.؟ 

گاو گفت : این شیر چه موجودی است؟ دمنه گفت: او سلطان حیوانات جنگل است و همه از او اطاعت می کنند.  

شنزبه تا نام سلطان را شنید ترسید و به دمنه گفت اگر قول بدهی که آزاری به من نمی رساند و از خشمش در امان هستم با تو می آیم . دمنه قول داد و هر دو پیش شیر رفتند. 

شیر بعد از دیدن گاو کمی خیالش راحت شد با خوشرویی از او احوال پرسی کرد و گفت چطور به اینجا آمدی؟ شنزبه داستان خود را تعریف کرد . شیر به او گفت از این به بعد همین جا بمان و من از تو حمایت می کنم. شنزبه تشکر کرد و تصمیم گرفت خدمتگزار شیر باشد. 

شیر به خاطر اندک ترسی که از گاو داشت به او احترام می گذاشت پس از مدتی که با او هم نشینی کرد عقل و دانش و تجربه فراوانی در وجود او یافت و روز به روز به او علاقه بیشتری پیدا می کرد. کار به جایی رسید که گاو محرم اسرار شیر شد و گاو از همه به شیر نزدیکتر شد. 

وقتی دمنه متوجه علاقمندی شیر به گاو شد به شدت حسادت کرد و پیش کلیله رفت و گفت دوست عزیز حماقت مرا می بینی ؟ با دست خودم گاو را نزد شیر بردم. حالا دیگه از او نمی ترسد و کلی به او علاقه پیدا کرده است. حالا دیگه من عزت و اعتباری نزد شیر ندارم. 

کلیله گفت به تو گفتم که نزدیکی به پادشاهان غم و غصه و خطر زیادی دارد همه اش تقصیر خودت است. حالا به تو پیشنهاد می کنم شیر را ترک کن و به زندگی ساده خودت برگرد. 

دمنه گفت محال است، باید شنزبه را از چشم شیر بیندازم و جای او را بگیرم. 

دمنه به دنبال نقشه خود رفت و به نصیحت های کلیله گوش نکرد. اولین مرحله نقشه این بود که دمنه چند روز در خانه ماند و پیش شیر نرفت. بعد با حالتی خشمگین و آشفته پیش شیر رفت. شیر حال پریشان او را دید گفت چند روزی است تو را ندیده ام. آیا مشکلی پیش آمده است که اینقدر ناراحت هستی؟ 

دمنه گفت : قربان خبری دارم ولی چون می دانم شنیدن آن شما را ناراحت می کند از گفتنش می ترسم.  

شیر گفت : ما به عقل و درایت تو ایمان داریم حتما مسئله مهمی است که اینقدر ناراحتی. پس به خاطر دوستی و رفاقتی که با هم داریم زود آن را بگو. 

دمنه گفت: شنزبه با سران سپاه همدست شده و قصد براندازی شما را دارد شنیده ام که به آنها گفته قدرت و عقل شیر را خوب در نظر دارم و فهمیدم نه زورش آنقدر زیاد است و نه عقل و هوش خوبی دارد. قربان قرار است شنزبه در فرصت مناسبی شما را بکشد و جای شما را بگیرد. 

باید بگویم که شما زیادی به او اعتماد کرده اید.  

شیر با ناباوری به سخنان او گوش کرد و گفت من تا به حال به جز خوبی از شنزبه چیزی ندیده ام و نمی توانم سخنان تو را باور کنم.  

دمنه گفت : همین اعتماد بیش از حد شما باعث شده که شنزبه  گستاخ شود و فکر خیانت کند. 

خلاصه دمنه آنقدر گفت و گفت تا شیر حرف های او را باور کرد.  

او در پایان اضافه کرد جناب شیر این بار که شنزبه به نزد شما آمد خوب در رفتار او دقت کنید با خشم و تردید به شما نگاه می کند و مرتب دور و بر خود را برانداز می کند تا فرصت بیابد و به شما آسیب برساند.  

شیر گفت : اگر این نشانه ها را در او دیدم لحظه ای او را زنده نمی گذارم. 

دمنه که از طرف شیر خیالش راحت شد سراغ شنزبه رفت تا مرحله بعدی نقشه اش را اجرا کند. 

شنزبه از دیدن دمنه خوشحال شد و گفت مدتی است که تو را ندیده ام. دمنه گفت چند روزی از شدت ناراحتی بیمار شده بودم.  

شنزبه گفت :ناراحتی چرا؟ دمنه گفت به خاطرتو. شنزبه گفت اما من که خوب و خوش و سالم هستم.  

دمنه آهی کشید و  گفت یکی از نزدیکان شیر به من خبر داد که روزی سلطان در میان صحبت به او گفت این شنزبه خیلی چاق و سرحال است ما هم به او خیلی احتیاج نداریم خوب است یک مهمانی راه بیندازیم و با گوشت او از دوستان و آشنایان پذیرایی کنیم. شنزبه عزیز به خاطر دوستی با تو خواستم این را بگویم تا فکری به حال خود کنی. 

شنزبه گفت من که کار بد یا خیانتی به شیر نکرده ام چرا او می خواهد مرا بکشد.؟ 

دمنه گفت دوست من تو خیلی ساده و خوش قلب هستی. هنوز این سلطان حیله گر را نشناختی اگر به تو خوبی کرده برای چاق شدن تو بوده تا از گوشت تو مهمانی بزرگی راه بیندازد. 

حال اگر حرف مرا باور نداری وقتی به نزد شیر رفتی در حالات و رفتار او دقت کن.ببین چگونه دم می جنباند و با خشم به تو نگاه می کند. انگار که دنبال دریدن تو است.  

شنزبه گفت اگر این حالات را در او دیدم مطمئن می شوم که راست می گویی و آنوقت من هم ناچارم که با شیر بجنگم و از خود دفاع کنم. 

دمنه خوشحال از اینکه قدم به قدم به هدف خود نزدیک می شد نزد کلیله رفت و ماجرا را برای او تعریف کرد . کلیله بازهم او را نصیحت کرد و گفت تا خونی به ناحق ریخته نشده دست از ادامه این ماجرا بردار. دمنه گفت: دیگر از دست من کاری ساخته نیست. تخم فتنه کاشته شده و به زودی به بار می نشیند. حالا بیا باهم به نزد شیر برویم و ببینیم که عاقبت ماجرا چه می شود. 

وقتی که آنها به لانه شیر رسیدند همان لحظه شنزبه نیز وارد شد. در حالیکه از ترس جان مراقب اطراف بود و با وحشت به شیر نگاه می کرد . 

شیر که او را در آن حالت دید حرف های دمنه را باور کرد از جایش بلند شد و با خشم آماده دریدن او شد. شنزبه هم که شیر را آنگونه دید حرفهای دمنه را باور کرد و آماده جنگ با شیر شد . بعد از آن شیر و گاو وارد جنگ خونینی شدند. 

 کلیله که این صحنه را می دید گفت : حیله ترسناکی به کار بردی و فتنه بزرگی به پا کردی . مطمئن باش که شر آن روزی دامن خودت را خواهد گرفت و دروغ های تو بر ملا می شود 

در این هنگام شیر کار گاو را تمام کرد و شنزبه بیچاره کشته شد. دمنه با خوشحالی گفت : کلیله عزیز حالا چه وقت این حرف ها است؟ الان بهترین لحظه عمر من است که دشمن را به خاک و خون کشیده می بینم و به آرزوی خویش نزدیک تر می شوم. 

کلیه دیگر سخنی نگفت و با ناراحتی از آنجا رفت. چند روز گذشت وقتی که خشم و غضب شیر فرو نشست و به حال عادی برگشت از کشتن شنزبه به شدت پشیمان شد. هر لحظه خوبی ها و کمالات او را به یاد می آورد و آه می کشید. 

یک شب پلنگ که از دوستان نزدیک سلطان بود دلتنگی او را دید تا دیر وقت کنارش ماند و با او سخن گفت تا شاید شیر غم و اندوه کشتن شنزبه را فراموش کند نزدیک صبح پلنگ شیر را ترک کرد و به سوی لانه خود رفت. در راه از کنار خانه کلیله و دمنه می گذشت و شنید که آن دو گرم صحبت هستند . کلیله گفت: دروغ هایی که از شنزبه به شیر گفتی باعث شد تا خون او به ناحق ریخته شود طولی نمی کشد که همه حیوانات جنگل فریبکاری تو را می فهمند . آنوقت انتقام سختی از تو خواهند گرفت. 

دمنه گفت: آنچه که اتفاق افتاده تغییر نمی کند . حالا می فهم که حرص و حسادت مرا به این کار واداشت. اما به هر حال از کشته شدن شنزبه خوشحالم و به زودی جای او را نزد شیر می گیرم.  

پلنگ تمام این سخنان را شنید. صبح روز بعد بدون درنگ نزد مادر شیر که زنی باهوش و مهربان بود رفت و گفت سخنان مهمی دارم اما از گفتن آنها به شیر می ترسم و همه جریان را به مادر شیر گفت.  

مادر شیر پس از شنیدن سخنان پلنگ نزد پسرش رفت و دید او از کشتن شنزبه غمگین و ناراحت است . شیر از کشتن شنزبه پشیمان بود و به مادرش گفت احساس می کنم گاو بیچاره را بی گناه کشته ام.  

مادرش گفت پسرم احساس تو درست است و او بی گناه و درستکار بود و دشمنان او این نقشه را کشیده اند. شیر گفت : اگر چیزی می دانی به من بگو تا حقیقت روشن شود. 

مادر شیر که از توطئه های بعدی دمنه می ترسید وافعیت را به شیر گفت که دمنه موجود شریر و غیر قابل اعتمادی است و هر چه راجع به گاو گفته دروغ بوده است، تا جای او را بگیرد. 

شیر با خشم برخواست و به سربازانش گفت تا دمنه را دستگیر و به نزد او بیاورند. هنگامی که دمنه حاضر شد و شیر را خشمگین دید فهمیدکه چه بلایی قرار است به سرش بیاید.

دمنه وقتی فهمید فقط پلنگ بر علیه او شهادت داده است گفت: از کجا معلوم که او راست بگوید شاید بر علیه من توطئه ای در کار است. شیر دستور داد تا او را زندانی کرده و تحقیقات بیشتری کنند. شب کلیله به ملاقات دمنه رفت و گفت دیدی که بالاخره گرفتار شدی . دمنه گفت با گفته های پلنگ هیچ وقت او را مجازات نمی کنند چون شاهد دیگری در کار نیست. از قضا کفتاری در کنار او زندانی بود و حرفهای آنها را شنید . کلیله نیز با ناراحتی آنجا را ترک کرد و از شدت ناراحتی و اندوه به خاطر حماقت های دوستش تب کرد و همان شب مرد. 

فردا دمنه را به محضر شیر بردند و این بار کفتار نیز بر علیه او شهادت داد . شیر دستور داد او را به درختی بستند و به او آب و غذا ندادند تا از گرسنگی و تشنگی بمیرد . 

در آن زمان بود که دمنه فهمید که توطئه و دروغ بر علیه دیگران چه نتیجه ای دارد و از کرده خود پشیمان شد . اما پشیمانی دیگر سودی نداشت.  

 

خوب عزیزم داستان بلندی بود و دیدم که اگه ادامه آن را چند قسمت کنم ممکنه طولانی بشه و از لطف داستان برای دوستانی که دنبال می کنند کم کنه. عکس و تصویرهای جالبی هم پیدا نکردم که برای این داستان بزارم.  

پس منم یه عکس کاملا بی ربط به موضوع که فقط قشنگه برات می زارم!!!!!!!!! 

 

نظرات 21 + ارسال نظر
مامان چکاوک دوشنبه 1 شهریور‌ماه سال 1389 ساعت 11:14 ق.ظ http://salisosol.blogfa.com/

__??_??آپم
_??___??آپم
_??___??_________????آپم
_??___??_______??___????آپم
_??__??_______?___??___??آپم
__??__?______?__??__???__??آپم
___??__?____?__??_____??__?آپم
____??_??__??_??________??آپم
____??___??__??آپم
___?___________?آپم
__?_____________?آپم
_?_____@ ____@ __?آپم
_?___///___@__\\__?آپم
_?___\\\______///__?آپم
___?______W____?آپم
_____??_____??آپم
زود بیاااااااااااااااااااااااااااااااااااااااااا

………..|”"”"”"”"”"”"”"” ” “”"”"”"”|\|_
………..|……*اینم وسیله * بیا ….|||”|”"\___
………..|________________ _ |||_|___|)
………..!(@)’(@)”"”"**!(@ )(@)***!(@)

هلما چهارشنبه 3 شهریور‌ماه سال 1389 ساعت 12:05 ب.ظ http://hlma.blogfa.com

سلام شیرین جان وب باسلیقه ای درست کردی به امید هر چه پربارکردنش شاد و موفق باشی

ری را شنبه 6 شهریور‌ماه سال 1389 ساعت 09:46 ق.ظ http://banoyeetanha.blogfa.com/

آفرین دختر گلم که کاملش کردی
راستی یه چیزی به وبلاگ منم سر بزن

فاطمه (مامان مهربون) سه‌شنبه 9 شهریور‌ماه سال 1389 ساعت 08:11 ق.ظ

سلام شیرین جون
از امروز نمی تونم بیام تو نی نی سایت مثل اینکه فیلتر شده! دلم براتون تنگ میشه!!گریهههههههههههههه

سلام مامان فاطمه عزیزم منم دلم تنگ شده این چند روز خودمو کشتم نتونستم وارد بشم.
یه پیشنهاد می تونیم تو سایتهای دیگه عضو شیم اگه بتونیم همه رو پیدا کنیم.
من الان تو یه سایت رفتم گروه بهداشتی فیروز اونجا هم تالار گفتگو داره یه کارشناس مامایی هم همیشه برای مشاوره هست.
می تونیم مامی سایت هم عضو شیم.
اگه همه دوستان می آن یه برنامه بزاریم باهم دوباره یه جا جمع بشیم.
بوسسسسسسسسسس

آرینا سه‌شنبه 9 شهریور‌ماه سال 1389 ساعت 08:46 ق.ظ

سلام شیرین جون. وبلاگت خیلی قشنگ شده عزیزم

چقدر حیف شده که نی نی سایت فیلتر شده. دلم برای همتون تنگ میشه. ایشالله همیشه موفق باشید

سلام آرینا جونم الان برای مامان فاطمه هم جواب گذاشتم بیاید باهم یه سایت دیگه عضو شیم . من رفتم سایت فیروز بد نیست می شه بازم دور هم جمع شیم.
مامی سایت و نی نی لند هم هست. اگه موافقید اعلام کنید یه جا باهم جمع شیم.
اگه ایمیل و وبلاگ بقیه رو هم داری پیداشون کنیم.

ریحانه (ننه رحمت ) پنج‌شنبه 11 شهریور‌ماه سال 1389 ساعت 12:35 ق.ظ

سلام شیرین جون دلم براتون تنگ شده یکی یک سایت به نام ninisite.co زده خیلی از بچه ها رفتن اونجا شما هم بیاین

سلام ریحانه جونممممممممممممممممم
مرسی که اومدی و خبر دادی حتما می آم. دلم براتون یه ذره شده ....

آرینا جمعه 12 شهریور‌ماه سال 1389 ساعت 11:11 ق.ظ

سلام شیرین جون

منم از فردا شنبه میام توی سایتی که ننه رحمت گفته. عضوش هم شدم. یه .......................

آرینا جونم فهمیدم که مامان شدی یه دنیا تبریک گلمممممممممم
دیگه زودی وبلاگت رو به روز کن و آدرسشو بزار تا لینکت کنم.
بازممممممممم تبریکککککککککککککککککککک و بوسسسسسسس

آرینا شنبه 13 شهریور‌ماه سال 1389 ساعت 03:00 ب.ظ http://www.babyeman.blogfa.com

شیرین جونم ممنون از تبریکت. ایشالله زودی منم بیام بهت تبریک بگم
www.babyeman.blogfa.com

فاطمه (مامان مهربون) دوشنبه 15 شهریور‌ماه سال 1389 ساعت 12:09 ب.ظ

سلام شیرین جون من امروز با نرم افزاری که نانی بهم معرفی کرد تونستم برم نی نی سایت تو هم برو دانلودش کن u998

سلام فاطمه جونم ؟از دیروز که این آدرس رو دادی هی می رم تو لینکهای مربوطش ولی نمی تونم دانلود کنم اگه اون آدرس دقیقی که دانلود کردی رو برام بزاری ممنون می شم.
اینم ایمیلم:shirinkhadempuor@yahoo.com
راستی اگه هرکدوم از بچه ها خواستن ایمیلمو بده لطفا

آرینا چهارشنبه 17 شهریور‌ماه سال 1389 ساعت 09:05 ق.ظ

سلام شیرین جون

مرسی عزیزم از اینکه وقت میزاری و وبلاگم رو میبینی. قربونت برم. دلم خیلی برات تنگ شده. مراقب خودت باش.

فاطمه (مامان مهربون) شنبه 27 شهریور‌ماه سال 1389 ساعت 08:10 ق.ظ

سلام شیرین جون ان برنامه رو برات ایمیل کردم منتظریم تا زودی بیای تو کلوب و از اخبار جدید مطلع بشی نمی گم چی تا خودت بیای!!!!!!!

ری را شنبه 27 شهریور‌ماه سال 1389 ساعت 03:44 ب.ظ http://banoyeetanha.blogfa.com/

سلام شیرین
دلم خیلی خیلی زیاد برات تنگ شده
یه خبری از خودت بده
دوست دارم عزیزم

هنگامه یکشنبه 28 شهریور‌ماه سال 1389 ساعت 10:11 ق.ظ http://mysweethome.blogfa.com/

سلام شیرین خانم قصه گو
خیلی ممنون که به من سر زدید و خیلی ممنون که قصه می گویید. با احازه لینکتان می کنم موفق باشید.

مامان چکاوک چهارشنبه 31 شهریور‌ماه سال 1389 ساعت 02:33 ب.ظ http://salisosol.blogfa.com/

شیرین جون چرا آپ نمی کنی؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟

مامان چکاوک یکشنبه 4 مهر‌ماه سال 1389 ساعت 08:59 ق.ظ http://salisosol.blogfa.com/

سلام دوست گلم نی نی سایت درست شده بیا اونجا تا مثل قبل باهم بگپیم

بهار چهارشنبه 7 مهر‌ماه سال 1389 ساعت 04:22 ب.ظ http://shahresetareha.blogsky.com

شیرین گلم سلام .

خیلی از وبلاگت خوشم اومد خیلی با سلیقه ای . اگه ممکنه به وبلاگ من هم سر بزن .

عزیزم این قصه های قشنگ رو از کجا میاری و میذاری تو وبلاگت . اخه من هرچی می زنم برای قصه ها میاد ولی نمی تونم کپی کنم تو وبلاگم .

می بوسمت .

غزل دوشنبه 26 مهر‌ماه سال 1389 ساعت 03:08 ب.ظ

سلام شیرینم خوبی خوشی ؟؟؟

وبلاگت محشره خیلی دلم برات تنگ شده عزیزم
بوس

مامان چکاوک چهارشنبه 28 مهر‌ماه سال 1389 ساعت 11:12 ق.ظ

__??_??آپم
_??___??آپم
_??___??_________????آپم
_??___??_______??___????آپم
_??__??_______?___??___??آپم
__??__?______?__??__???__??آپم
___??__?____?__??_____??__?آپم
____??_??__??_??________??آپم
____??___??__??آپم
___?___________?آپم
__?_____________?آپم
_?_____@ ____@ __?آپم
_?___///___@__\\__?آپم
_?___\\\______///__?آپم
___?______W____?آپم
_____??_____??آپم
زود بیاااااااااااااااااااااااااااااااااااااااااا

………..|”"”"”"”"”"”"”"” ” “”"”"”"”|\|_
………..|……*اینم وسیله * بیا ….|||”|”"\___
………..|________________ _ |||_|___|)
………..!(@)’(@)”"”"**!(@ )(@)***!(@)

مامن چکاوک چهارشنبه 5 آبان‌ماه سال 1389 ساعت 12:19 ب.ظ http://salisosol.blogfa.com/

شیرین جون آپ کن دیگه

مامن چکاوک یکشنبه 7 آذر‌ماه سال 1389 ساعت 09:10 ق.ظ http://salisosol.blogfa.com/

سلام شیرین گلی
قالب جدید وبت مبارک باشه

حالا دیگه نمی خوای آپ کنی
دلم برات تن شده حوصله نی نی سایت هم ندارم دلم واسه بقیه بچه ها هم تنگیده

مامان نشدی؟

راستی منم آپ کردم زود بیا ببین

مامن چکاوک چهارشنبه 10 آذر‌ماه سال 1389 ساعت 03:51 ب.ظ http://salisosol.blogfa.com/

سلام شیرینم

ایشالا که خدا بهت نی نی های سالم و سرحال بده عزیزم
من واست دعا می کنم ایشالا که خدا صدامونو بشنوه

التماس دعا

خیلی ماهی

برای نمایش آواتار خود در این وبلاگ در سایت Gravatar.com ثبت نام کنید. (راهنما)
ایمیل شما بعد از ثبت نمایش داده نخواهد شد