کدو قلقله زن

 به نام خدا. 

سلام و صد سلام به روی ماهت . 

این بار داستان کدو قلقله زن رو می خوام برات تعریف کنم. ماجرای شیرین و جالبیه. 

 

 

 

یکی بود یکی نبود. یه پیرزنی بود. یه روز خواست بره دیدن یه دونه دخترش . کارهاشو رو به راه کرد و در خونه اش رو بست و رفت و رفت و رفت تا رسید به کمرکش کوه، که یک دفعه یه گرگ گنده سر و کله اش پیدا شد، جلوش دراومد و گفت : 

 آهای ننه پیرزن کجا می ری؟ بیا که وقت خوردنت رسیده.

 

 

 

پیرزنه گفت: ای بابا من که پیرم و پوست و استخون. بگذار برم خونه دخترم چاق و چله بشم بعد می آم تو منو بخور. 

گرگه گفت : خب برو. من همین جا منتظرم. 

پیرزن رفت و رفت و رفت تا رسید به یک پلنگ. پلنگه گفت: 

آهای ننه پیرزن کجا می ری؟ هیچ جا نرو که من خودم می خورمت. 

 

 

 

پیرزنه گفت: من پیرم، پوست و استخونم بزار برم خونه دخترم پلو و چلو بخورم چاق و چله بشم، بعد می آم تو منو بخور. 

پلنگه گفت : خیلی خب برو اما من همین جا منتظرم. 

پیرزن رفت و رفت و رفت تا رسید به آقا شیره. آقا شیره یه خرناسی کشید و گفت: 

ننه پیرزن کجا می ری؟ بیا اینجا که می خوام بخورمت. 

 

 

 

پیرزنه گفت: ای آقا شیر عزیز. ای سلطان جنگل آخه من پیرزن پوست و استخون که خوردن ندارم. بزار برم خونه دخترم حسابی بخورم چاق و چله بشم بعد می آم تو منو بخور. 

آقا شیره هم که دید بد نمی گه ، گفت : باشه برو اما من همین جا منتظرم. 

 

خلاصه پیرزن رفت و رفت و رفت تا رسید به خونه دخترش. چند شب که موند دلش شور خونه زندگی شو زد و خواست که برگرده ، اما می دونست که شیر و گرگ و پلنگ سر راه منتظرش هستند. به دخترش گفت هر وقت رفتی بازار یه کدو تنبل گنده برام بخر. دخترش هم رفت و یه کدوی تنبل بزرگ براش خرید و نشستند توی کدو رو حسابی پاک کردن و پیرزن رفت توش نشست و به دخترش گفت یک قل بده تا من باهاش برم. 

کدو و پیرزن قل خوردن و رفتند و رفتند تا رسیدند به آقا شیره . آقا شیره گفت: ای کدوی قلقله زن ندیدی تو یه پیرزن؟ 

پیرزنه از تو کدو گفت: والله ندیدم بالله ندیدم . به سنگ تق تق ندیدم به جوز لق لق ندیدم. قِلم بده بزار برم شیره قِلش داد.  

کدو رفت و رفت تا رسید به پلنگه. پلنگ گفت: ای کدوی قلقله زن ندیدی تو یه پیرزن؟ پیرزنه از اون تو گفت: والله ندیدم . بالله ندیدم. به سنگ تق تق ندیدم به جوز لق لق ندیدم. قِلم بده بزار برم. پلنگه قِلش داد و کدو رفت. 

کدو رفت و رفت تا رسید به آقا گرگه. گرگه گفت: ای کدوی قلقله زن ندیدی تو یه پیرزن.؟ پیرزنه از توی کدو گفت: والله ندیدم . بالله ندیدم. به سنگ تق تق ندیدم به جوز لق لق ندیدم. قِلم بده بزار برم. 

گرگه یه قِل قایم داد. کدو خورد به یه سنگ بزرگ و از وسط دو نصف شد و پیرزن اومد بیرون. 

 گرگ گفت : خوب گیرت آوردم. داشتی از چنگ من فرار می کردی؟ الان می خورمت. 

پیرزنه گفت:آقا گرگه به جان شما رفته بودم این تو که قل بخورم و زودی بیام شما منو بخوری. اما حالا که رفتم این تو حسابی کثیف شدم و بوی کدو گرفتم. این دم آخری که می خوای منو بخوری آبرو داری کن و بزار من برم حموم لااقل منو تمیز بخور که فردا پشت سرم حرف در نیارن که عجب پیرزن شلخته ای بود. گرگه یه کم فکر کرد و گفت بدم نمی گه. تمیز بشه خوشمزه ترم می شه.  

خلاصه گرگه قبول کرد ولی گفت خودم باید پشت سرت بیام که مطمئن بشم فرار نمی کنی. پیرزن هم از خدا خواسته گفت : باشه بیا . من که نمی خوام در برم. 

پیرزنه رفت سر تون حمام و از اونجا یه مشت خاکستر پاشید تو چشم گرگه . داد و فریاد گرگ به آسمون رفت و یه دفعه همه اهل آبادی سر رسیدند و با چوب و چماق به جون گرگه افتادند . گرگ هم دوپا داشت دوتا دیگه هم قرض گرفت و دمش رو گذاشت رو کولش و فرار کرد و دیگه هیچ وقت اون دور و برا پیداش نشد.   

اینم از قصه امشب. که یه پیرزن باهوش و ناقلا چطور از پس حیونای طمع کار بر اومد.  

البته فکر کنم پیرزنه یه چیزی تو این مایه ها بوده. 

 

 

 

این چیزها تو دوره زمونه ما یه کم عجیبه، ولی تو زمان شماها حتما کاملا عادی شده... مثلا خود من اگه خدا قسمت کنه و مادر بزرگ بشم همچین دست کمی از این مادربزرگ ندارم.!!!!

گربه فریبکار(داستان دیگری از کلیله و دمنه)

به نام خدا و سلام 

بعد از یک تاخیر طولانی با یک داستان جدید برگشتم. سعی می کنم اینبار بتونم بدون وقفه یا حداقل با وقفه های کوتاه تری قصه گویی رو ادامه بدم. برای همه فرزندان این آب و خاک....اگه قابل باشم. 

 

خب بازم یه داستان پندآموز و زیبا از کلیله و دمنه دارم. گربه فریبکار ، امیدوارم خوشتون بیاد و لذت ببرید.  

 

 

 

در میان دشتی سر سبز و زیبا ، کبکی زندگی می کرد. کبک لانه ی خودشو زیر یک بوته در زمین کنده بود . یک روز کبک برای پیدا کردن غذا توی دشت می گشت که یک دفعه یک شکارچی اونو به دام انداخت. از آنجایی که کبک بسیار زیبا بود اون رو به شهر برد و به یک مرد ثروتمند فروخت. 

 

 

مرد ثروتمند کبک را در قفس قشنگی گذاشت و خانواده و دوستان او از تماشای کبک لذت می بردند. 

از آن طرف لانه کبک در دشت خالی مانده بود . روزی خرگوشی از کنار آن می گذشت و وقتی آن را خالی دید تصمیم گرفت که در آنجا زندگی کند. همسایگان کبک که دیدند مدتی طولانی است که به خانه برنگشته به خرگوش اجازه دادند که در آنجا بماند.  

کبک در خانه مرد ثروتمند روزگار می گذراند. اگر چه اهالی خانه او را خیلی دوست داشتند، غذاهای خوشمزه به او می دادند، و قفس او را به باغ می بردند ولی کبک همیشه غمگین بود . او آرزو داشت به دشت سرسبز و لانه کوچک خودش برگرده و به این طرف و آن طرف برود و بازی کند. 

بالاخره یک روز مرد ثروتمند در قفس رو برای گذاشتن آب و غذا باز کرد و او از فرصت استفاده کرد و از قفس بیرون پرید. قفس در کنار پنجره ای باز قرار داشت ،کبک خودش رو از پنجره به باغ رساند و میان درخت ها ناپدید شد. 

اهل خانه هر چه که دنبال او گشتند پیدایش نکردند و کبک با هر زحمتی که بود تونست خودشو به دشت زیبایی که در اون زندگی می کرد برسونه. خسته و گرسنه رفت سراغ لانه خودش تا خستگی مدتها نبودن رو از تنش بیرون کنه.....ولی وقتی به اونجا رسید با تعجب دید که خرگوشی به همراه خانواده اش لانه ی او را گرفتند. کبک با ناراحتی به خرگوش گفت : اینجا لونه ی منه، تو اینجا چکار می کنی؟ خرگوش گفت : من مدتهاست که در این سوراخ زندگی می کنم و کسی هم چیزی نگفته این لانه مال منه و از آن بیرون نمی رم. 

 بحث و دعوا بین اونا بالا گرفت و حیوانات هم دور اونا جمع شده بودند تماشا می کردند. 

 

 

 

در این بین کلاغی که در جمع حیوانات بود و در آن نزدیکی ها زندگی می کرد جلو آمد و گفت : کنار رودخونه یک گربه زندگی می کنه، اون همیشه دنبال حل مشکلات حیووناست و به اونا کمک می کنه بهتره شما هم پیش اون برید و مشکلتون رو باهاش درمیان بزارید شاید بتونه حلش کنه. 

کبک و خرگوش پیش گربه رفتند. با احترام سلام علیک کردند موضوع دعواشون رو به گربه گفتند و ازش خواستند که یک رای عادلانه بده که لانه به کی می رسه؟ 

گربه شروع کرد به نصیحت کردن و گفت: این قدر سر مال دنیا با هم دعوا نکنید این چیزها ارزش اینو نداره که به خاطرش با هم جر و بحث کنید و دعواتون بشه. مال دنیا مثل ابر بهاریه ، هیچ دوامی نداره. تازه من پیر شدم و گوشهام درست نمی شنوه نزدیکتر بیاید و دوباره مشکلتون رو تکرار کنید تا من بتونم درست نظر بدم.  

کبک و خرگوش که خیلی تحت تاثیر حرفهای گربه قرار گرفته بودند به او اعتماد کردند و بدون ترس بهش نزدیک شدند.

اما.... غافل از اینکه گربه گرسنه و حیله گر برای خوردن اونا نقشه کشیده، تا نزدیکش شدند با چنگالهای تیزش به روی اونا پرید و یه لقمه چرب شون کرد.   

 

 

حالا این که واقعا گربه می تونه خرگوش رو بخوره؟؟؟؟؟؟؟؟ بنده هم اطلاع چندانی ندارم و در فهم اینجانب نمی گنجه.... اما این که این داستان حتما و حتما نکات آموزنده و با ارزشی داره، قطعا و قطعا در فهم شما جگرگوشه عزیز می گنجه....پس دلم می خواد بعد از خوندن یا گوش کردن به این قصه ارزشمند و بسیار قدیمی ، حتما بگی که چی توی این قصه خیلی مهم بود و باید آویزه گوش کرد؟  

راستی بعد از کلی تحقیق و جستجو به یک نتیجه نه چندان علمی رسیدم ........... 

اگه که گربه این قد و خرگوشه اون قدی باشن، حتما گربه می تونه خرگوش رو درسته قورت بده.! باور کن راست می گم . خودت ببین.. 

 

 

 

 

خوش به حالت با این مامان که این همه دانش و کمالات!!!!!!! داره، کاملا هم به روزه.. بهت حق می دم از خوشحالی بپری هوا...