داستان کلیله و دمنه

                                              به نام خدای مهربان

سلام عزیزکم...............

چند روزی سرم شلوغ بود نتونستم بیام (نه اینکه به تو فکر نکردم.......تو همیشه تو فکر و ذکر منی)

خوب می خوام برات شروع کنم یه دوره داستانهایی از کلیله و دمنه رو نقل کنم. البته با ساده نویسی و روان. اینکه کلیله و دمنه نوشته کیه و چطور به ایران اومده هم از اون کاراست که خودت باید تحقیق کنی و بدونی ............... 

اول همه از داستان خود کلیله و دمنه شروع می کنیم. اصلا کلیله و دمنه کی ها بودند؟ 

 

کلیله و دمنه : 

 

در روزگاران قدیم مرد بازرگانی بود که برای تجارت به نقاط مختلف دنیا سفر می کرد . دریکی از این سفرها دو گاو را برای فروش با خود برد. 

 

 

 

 

یکی از دو گاو شَنزَبه و دیگری نَندَبه نام داشتند. همان طور که می رفتند در راهشان باتلاقی پیدا شد و پای شنزبه در باتلاق فرو رفت. 

بازرگان با هر زحمتی که بود او را از باتلاق بیرون آورد. ولی گاو بیچاره زخمی شده بود و دیگر توان راه رفتن نداشت . مردی روستایی از آنجا می گذشت. بازرگان مقداری پول به او داد و گفت از شنزبه نگهداری کند تا خوب شود بعد که حالش خوب شد گاو را به شهر به نزد او ببرد. 

 مرد قبول کرد . یک روز شنزبه پیش او ماند و مرد از او نگهداری کرد ولی زود خسته شد گاو را رها کرد و پیش بازرگان در شهر رفت و گفت گاوت مرد!!  

اما شنزبه بعد ازمدتی حالش خوب شد و از جا بلند شد و به دنبال چراگاه به راه افتاد

  

 

 

 

رفت و رفت تا به چمنزار خوش آب و هوا و سرسبزی رسید . با خوشحالی در آنجا مشغول چرا شد. روزهای زیادی گذشت و شنزبه که از آب و علف خوبی استفاده می کرد روز به روز سرحال تر و فربه تر می شد. یک روز همانطور که داشت  چمنزار زیبا را نگاه می کرد و می چرید از سر خوشی زیاد یک دفعه شروع کرد به صدای بلند ما.ما.(صدای گاو)  کردن . در آن نزدیکی شیری حکومت می کرد و حیوانات زیادی از او فرمانبرداری می کردند. شیر خیلی پر قدرت و شجاع و جوان بود اما تو عمرش گاو ندیده بود و صداش رو هم نشنیده بود.................  

 

  

 وقتی صدای بلند شنزبه به گوش شیر رسید خیلی ترسید. با خودش گفت موجودی که صداش به این بلندی باشه حتما خودش خیلی قوی تر و قدرتمندتر است. البته شیر پیش حیوانات دیگه خودش رو از تک و تا ننداخت و به روی خودش نیاورد ولی تا صدای شنزبه به گوشش می رسید بیچاره کلی به وحشت می افتاد. اوضاع طوری شد که حتی نمی توانست شکار کند. 

دربین حیواناتی که تحت فرمان شیر بودند دوتا شغال بودند که اسم یکی کلیله بود و اسم اون یکی دمنه. 

کلیله با احتیاط و عاقل بود و قبل از هرکاری فکر می کرد ولی دمنه با اینکه هوش زیادی داشت اما خودخواه بود و حریص. 

روزی دمنه به کلیله گفت:مدتی است که شیر مثل سابق قوی و سرحال نیست می خواهم برم از او علت کسالتش رو بپرسم. 

کلیله گفت : دوست عزیز کار پادشاهان به خودشان مربوط است ما داریم زیر سایه شیر زندگی راحت خودمون رو می کنیم. نیازی نیست از این بیشتر به او نزدیک شویم. 

 

 

 

دمنه گفت : هر که از خطر فرار کند به بزرگی نمی رسد. من خیلی وقت است که دنبال راهی برای نزدیک شدن به شیر می گردم حالا که ترس و وحشت به وجودش راه پیدا کرده،شاید بتوانم با عقل و هوش خودم کمکی به او بکنم. و پیش شیر عزیز شوم.

کلیله گفت هر چند که با این کار تو مخالفم ولی امیدوارم موفق شوی. 

دمنه پیش شیر رفت و سلام کرد. شیر از اطرافیان خودش پرسید این کیه؟ گفتند فلان پسر فلان است. شیر گفت بله پدرش رو می شناسم. بعد دمنه را دعوت کرد به نزدیک خودش و احوالپرسی کرد. دمنه گفت: زیر سایه شما روزگار می گذرانم و منتظر فرصتی هستم تا به شما خدمت کنم. اگر مرا به خدمتکاری خود بپذیرید بدانید نفع بسیاری برای شما دارم. شیر که در جمع خدمتگزارانش نشسته بود به حرفهای شغال گوش کرد.

 

 

 

 

شیر از خوش صحبتی دمنه خوشش امد و او را در میان خدمتکارانش جا داد.از آن به بعد دمنه هر روز خود رابا چرب زبانی به شیر نزدیکتر می کرد و اعتماد او را جلب می کرد. 

روزی شیر را دید که تنها نشسته و به فکر فرو رفته است . فرصت را مناسب دانست و به نزد شیر رفت و گفت : جناب شیر را نگران می بینم. مدتی است که نشاط شکار و حرکت را درشما نمی بینم. می توانم علت آن را بپرسم.؟ 

شیر نمی خواست دمنه از وحشت او با خبر شود اما در این هنگام صدای شنزبه بلند شد و زد زیر آواز و شیر چنان ترسید که نتوانست وحشت خود را پنهان کند.  

  

 

گفت : علت ترس من همین صداست نمی دانم چه موجود ترسناک و قدرتمندی این صدا را دارد؟ می ترسم به فرمانروایی من آسیبی برساند. 

دمنه پرسید: تا به حال او را دیده اید؟ شیر گفت :نه.دمنه گفت : قربان این صدای بلند دلیل قدرت نیست . طبل را دیده اید که چه صدای بلندی دارد ولی تو خالی است . حالا اگه اجازه بدهید من می روم تا صاحب این صدا را پیدا کنم و شما را از حقیقت ماجرا با خبر کنم. شیر پیشنهاد دمنه را پذیرفت و به او اجازه داد. 

دمنه پیش گاو رفت............. 

 

 

خوب عزیز دلم داستان کمی طولانیه . حالا تا اینجای قصه رو داشته باش تا بیام و بشینم بقیه رو برات تعریف کنم. پس فعلا شیر و جنگل و شنزبه و دمنه را می گذاریم به حال خودشون تا بعد....  

 

نظرات 8 + ارسال نظر
مامان چکاوک شنبه 16 مرداد‌ماه سال 1389 ساعت 10:43 ق.ظ http://salisosol.blogfa.com/

سلام شیرین عزیزم
ممنون که به وبم سرمیزنی و بهم امید میدی

ایشاا.. زودی خبر مامان شدنت رو بشنوم خانمی

خیلی قصه هات خوشگله

فریبا شنبه 16 مرداد‌ماه سال 1389 ساعت 12:17 ب.ظ http://http:/freahmad.blogfa.com

سلام شیرین جون من مامان مامانش هستم وب جالبی داری خوشحال میشم به منم سر بزنی[]

آرینا شنبه 16 مرداد‌ماه سال 1389 ساعت 03:41 ب.ظ

خسته نباشی شیرین جون

وبلاگت جالب شده شیرین جون. سرگرم کنندست

ایشالله خود نی نی هم سریع بیاد توی دلت عزیزم

ری را چهارشنبه 20 مرداد‌ماه سال 1389 ساعت 08:23 ق.ظ http://banoyeetanha.blogfa.com/

سلام
اه شیرین بی معرفت من موندم تو خماری ادامش رو زود بنویس
مگه من دل ندارم

فریبا چهارشنبه 20 مرداد‌ماه سال 1389 ساعت 11:09 ق.ظ http://http://freahmad.blogfa.com/

http://freahmad.blogfa.com/

مینا پنج‌شنبه 15 اردیبهشت‌ماه سال 1390 ساعت 07:22 ب.ظ

سلام شیرین جان خیلیییییی بچه گانس یه کم تغییر بده

سلام مینا جان مرسی که خوندی و نظر دادی . اما گلم خب من واسه بچه ام دارم اینا رو می نویسم !!! البته قصه های شیرین و زیبای فارسی کم نیستند منم به مرور سعی می کنم سطح داستانها رو بالا ببرم . بازم به من سر بزن..مرسییییییییی

[ بدون نام ] یکشنبه 8 آبان‌ماه سال 1390 ساعت 10:42 ب.ظ

سلام شیرین.من ۱دانش اموزکلاس سوم راهنمایی هستم واز داستانتون واقعا لذت بردم[:S004:]

مرسی عزیزم باعث افتخاره که وبلاگم رو می خونی. قول می دم به زودی داستانهای بعدی رو بنویسم و تو هم قول بده بازم به من سر بزنی و نظرت رو بگی. ممنونم.

[ بدون نام ] دوشنبه 19 فروردین‌ماه سال 1392 ساعت 08:18 ب.ظ

چه زیبا

برای نمایش آواتار خود در این وبلاگ در سایت Gravatar.com ثبت نام کنید. (راهنما)
ایمیل شما بعد از ثبت نمایش داده نخواهد شد